عطار کوچولو

.: اینجا تهران، برترین دانشگاه ایران!

بدون شررررح:


*برنامه شب یلدای امروز یکی از دانشکده های یک دانشگاه دولتی شهر تهران از این قرار بود:


1. قرائت قرآن


2. آوازخوانی و ساز و دف و... 4 نفر از دانشجویان دختر و پسر


3. خاطره گویی هایی همراه با کنایه به ستاره دار شدن برخی از دانشجویان در سال های گذشته و بلندخوانی الفاظی نامفهوم(مثلا آواز) دانشجوی ستاره دار سابق


4. صندلی داغ با دعوت از مسئول بوفه ( که همراه با درخواست اضافه شدن سیب زمینی سرخ کرده به منوی بوفه) و مسئول اتاق چاپ و تکثیر 


5. استراحت همراه با سرو یک قاچ هندوانه، یک مقوای لول شده‌ی تخمه‌ی آفتاب گردان و چای و انار


*با توجه به خارج شدن اساتید از جلسه  و مسئولین حراست، جلسه بیش از پیش خودمانی شد به این شرح:


1. دعوت از دانشجویان با استعداد برای تقلید صدای اساتید و اعتراض به اینکه اگر اقایان قرار است آوازخوانی کنند، پس خانم ها هم باید بیایند روی سن و آوازخوانی کنند.


2. آوازخوانی کردی (دشتی) یک دانشجوی فارغ التحصیل کرد که تلذذش از دوران دانشجویی اش، کثرت کردهای دانشکده بود. (از قدیم الایام دانشکده‌ی مذکور میزبان عده‌ی کثیری از کردهای کشور بوده است.)


3. دعوت از دانشجوی دانشکده‌ی اخراجی دانشکده  و امتناع وی ( این دانشجو به خاطر توهین به یکی از ائمه اطهار چند سال قبل اخرج شده بود و اکنون در یکی از دانشگاه های دیگر مشغول به تحصیل می باشد.)


4. اجرای بازی "من هرگز.."


5. بالا آمدن یکی از دانشجویان هنجار شکن دانشکده (کار هایی همچون حاضر شدن سر کلاس با ماسک گوسفند و سیگار کشیدن گاه به گاه در لابی دانشکده اندکی از سبقه‌ی فعالیتی ایشان می‌باشد.) و دعوت از نماینده‌ی مارکسیست(!) های دانشکده، به عنوان کسی که همواره در کنار بدنه‌ی دانشجویی بوده.


6. دعوت از یک زوج تازه ازدواج کرده‌ی دانشکده به همراه پرسیدن سوالاتی درباره نوع لباس خانم و چگونگی آشنایی شان با هم.


7. حافظ خوانی

و

.

.

.

8 و 9. عکس و رقص!


(+ تمامی برنامه همراه بود با موسیقی با ضرب تند و بالاترین صدای ممکن)


این بود شب یلدای دانشکده‌ای که مدیران آینده جامعه در آن تربیت می‌شوند.

حق؛


۰۱ دی ۹۴ ، ۰۰:۴۶ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.: حسادت خوب!

عجیب دچار حسادت شدم؛ حسادتااا... بدجور!

از وقتی به اواسط کتاب " در پایتخت فراموشی " رسیدم به محمدحسین جعفریان ها حسادت دارم می‌کنم. این بشر یک سفر حداکثر یک هفته‌ای رفته به کابل، پایتخت افغانستان، 240 صفحه خاطره نوشته! آخه مگه میشه؟!

امت، میرن اروپا، آمریکا، اصلا اینها به کنار، میرن شرق دور با آن فرهنگ کهن و عجیب و غریب اش، اینقدر نمی توانند حرف بزنند. نیم ساعت اول حرف شان تمام که بشود، نیم ساعت دوم پنجاه_پنجاه، تکرار حرف های قبلی و اندک حرف های جدیده!

اصلا خود من، دوهفته، دوهفته سفر میرم، بعد ماحصل اش توی وبلاگ _ اگه بیاد، که به خاطر تنبلی زایدالوصف غالبا نمیاد _ سرجمع ده خط نمیشه!

بعد این دوست عزیز! _ جناب جعفریان از سفر به افغانستان که چنان جذابیتی هم در نگاه اول برای عامه‌ی مردم ندارد، یک کتااااب در می‌آورد.

بعله... اینگونه است که #حسادت_خوب ام دارد فوران می‌کند. 

۲۲ آذر ۹۴ ، ۲۳:۴۸ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.: ازدواج بچه مشهدی {قسمت 1}

ساعت بلیط  5:30 دقیقه بود و من در 5:20 در میدان حوالی منزل، سرگردان یک دربستی خوش انصاف...

زنگ زدم به "میم" و گفتم: اگه میتونی ماشین رو نگهدار تا برسم. قرار مان شد 6، من خودم را برسانم و او ماشین را نگه دارد.

هر جور که بود یک راننده‌ی به شدت اعصاب خورد کن که ترجیع بند اش شده بود "من که می‌دونم با این ترافیک نمی رسی به اتوبوس. میخوای پیاده شی بری با مترو؟" و حال من که دقیقا مثل این {:|} بود!


***


رسیدم به اتوبوس، هنوز حرکت نکرده بود. داخل اتوبوس که رفتم فقط "سید ر" نشسته بود، با همان حالات عرفانی اش! کمی نگذشت که "اندک اندک جمع مستان رسیدند".

شروع کردیم به خرت و پرت گویی تا اتوبوس حرکت کند. اما هر چه گفتیم، فایده نداشت، انگار نه انگار! گویا قصد حرکت نداشت. گذشت و گذشت... گذشت و گذشت... دیگه به جایی رسیده بودیم که نمی گذشت! حدودا یک ساعت و خوردی از ساعت حرکت روی بلیط گذشته بود که تازه نرم، نرمک فال جناب راننده قرعه به رفتن داد و حرکت کردیم!


***


بالاخره با تاخیر بسیار، حوالی ساعت 9 صبح، در انتهای خیابان امام رضا .ع. دست به سینه و ایستاده به سمت حرم، عرض ادب کردیم.

۰۳ مهر ۹۴ ، ۲۲:۴۷ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

هـــــعی!

نگاه کن پیشنهاد رنگی رنگی برا روز تولدمون چیه!! خدایی شانس و عقل به چه کار می آید؟!


21farvardin-2

۲۱ فروردين ۹۴ ، ۰۶:۴۹ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

"عقب ماندگی" مفــــرط!

 



هنوز عقبم!

هنوز که هنوزه چند سال و چند روز از خودم عقبم...

یکبار نشستم تقریبی اش رو حساب کردم، مدت "عقب ماندگی" ام را !

بی خیال سالش شده ام.

نشسته ام صرفا به عقب ماندگی همین سال جدید فکر می کنم...

خب سه تا بالا... چهارتا پایین... اون یه روز هم اونور...

به حسابی میشه... 

بعله... الان روز 10 فروردین سال هزار و سیصد و نمیدانم چندِ عمر به ظاهر شریفمان است!!

خدا بده برکت، برو خیرشو ببینی... یه جوری حساب کردم مشتری شی!

***

 

ادامه مطلب...
۱۹ فروردين ۹۴ ، ۰۴:۳۶ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

تو هم بهم میگی...


خوشم اومد ازش » 

                            

 "کار نیست" عنوان احمقانه ترین جمله ای هستش که تابحال شنیدیم اگر نیست خودمون باید بسازیم و شروع کنیم یا کارهایی که انجام شده رو بهبود ببخشیم.


خوبیش اینه جایی برای نظر دادن نذاشته بود صاحبِ متفکرِ وبلاگ...

http://mohammadheydari.blog.ir/1393/10/14/
۱۹ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۴۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

چهار سوی دلم!(2)

 و ادامه...


*اپیزود سوم:

الان می تونستم ...

خیلی جای عجیبیه! خیلیا حاضر بودن  و هستن برن بجنگن ؛ ولی اونجا ...! گویا اوایل انقلاب ، زمان جنگ ، تازه پیداش کردن! اینقدر وضعیتش خراب و غیرقابل وصف بوده که از همون موقع کسایی که جرأت داشتن و می رفتن اونجا بهش میگفتن "دیار فراموش شده"! ولی خوب جاییه اگه آدمش باشی...

دوست داشتم امشبم رو با آرزوهای  بچه های اونجا صبح می کردم! اگه می شد چی می شد...

آره ؛ چی می شد اگه الان "بشاگرد" بودم.از همون اولین دفعه ای که اسمش رو شنیدم تا حالا هیچوقت نشده که کسی اسم اونجا رو ببره ولی از حاج عبدالله  چیزی نگه . نه اینکه دست خودشون باشه ها ! اصلا نمیشه ... ممکن نیست!

همون اویل انقلاب که حاج عبدالله متوجه حضور بشاگرد می شه بین یه دوراهیه می مونه که بره جبهه و با دشمنان  متجاوزان  بجنگه یا به جنگ فقری بره که هنوز که هنوزه با تمام تلاش های حاج عبدالله و گروه های جهادی نشانه هایی از اون در بشاگرد وجود داره! آخر سر هم حرف امام راضیش میکنه که: به داد بشاگرد برسید!

شاید اینجور جاها یادمون بیاد که علاوه بر اینکه (شاید)ما انسانیم ؛ انسان های دیگه ای هم وجود دارن!!

 

*اپیزود چهارم:

 الان می تو نستم ...

یه جایی هست که دلم خیلی میخوادش ؛ خیلی ... نمی دونم چرا ولی انگار خدا داره تادیب و تنبیهم می کنه! میگه تا آدم نشی نمیذارم بری! ایشاله که اینجوری نباشه ؛ آخه با این وضعیتی که من میبینم اینجوری باید یه خط قرمز بزرگ دورش بکشم! منم که میمیرم برا اونجا... بالاخره باید یه جوری با خدا کنار بیام!

واقعا عشقه! اگه می شد چی می شد...

آره ؛ چی می شد اگه الان " کربلا " بودم؛ حرم ارباب. یه کسی میگفت : اگه میخوای سلام بدی موقعش پنج شنبه است.

غروب پنج شنبه ؛ رو به حرم ارباب ؛ السلام علیک یا أباعبدالله...

 

زندگیتون با دغدغه!                                                                                                           عطار کوچولو   

۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۱:۴۳ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو