عطار کوچولو

۱۴ مطلب با موضوع «دنیای دوست داشتنی های عطارک» ثبت شده است

اشک

 

بازم اشک ریختم...
شاید از جهت انتقال مفهوم بهتره بگم اشک در چشمانم جاری شد! کم کم داره باورم میشه که یکی از عادت‌هام اشک ریختن موقع کتاب خوندن ه. این به خودی خود شاید عجیب نباشه برام [هرچند هست] اما اینکه سر کتاب‌هایی که اشکی نیستن آدم اشک بریزه عجیبه. این‌بار #ته_کلاس اشک در چشمانم حلقه زد.

«ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر»

آنجا که برادلی نامه دوست عزیزش را پیدا می‌کند. یا آنجا که قلبی هدیه می‌دهد... دوست دارم اگر هیولای_فضایی هم شدم، لااقل طوری باشم که برادلی برام قلبی قرمز بکشد، به نشانه‌ای! چند سالی‌ست سخت گریه می‌کنم وسط روضه‌ها، چه بسا اصلا حرف‌های مداح و روضه‌خوان را نمی‌شنوم. صرفا حضوری نسیه دارم و همگام با ریتم دیگران دست بالا و پایین می‌برم. هر از چندی حتی ریتم را هم گم می‌کنم.

ولی بعضی سکانس‌های سینمایی اشک به چشمم می‌آورد. این دیگر نوبر است. همان کسی که دیگران را بابت گریه کردن حین تماشای فیلم اذیت می‌کند و بحث را به شوخی می‌کشاند، دستش لای منگنه گیر می‌کند. این اتفاق هر بار سر سکانس دختر بچه قرمز پوشِ ماجرای نیم‌روز می‌افتد. همان که ابراهیم عکس صفحه‌اش را گرفته بود و کنار دخترک نماهنگ ایستاده‌ایم گذاشته بود تا شباهتش را بگوید.
به دیالوگ کمال که می‌رسم، طاقت نمی‌آورم: «به خدا هنوز 5 سالش نشده بود!»
محمدحسین عاقبت بخیر شوی. باقیات و صالحات می‌شود این تنفری که از منافقین در تار و پود جوان‌های انقلاب ندیده کاشتی.


می‌گوید کاری بکن ان‌شاءا... باقیات و صالحاتت بشود. می‌دانم آن اپیزود که از افغانستان در کارمان داشتیم، در این حد و اندازه نیست. بعدش هم نشد.
محمدسرور رجایی هم رفت و نشد که بشود. آخرش هم در ذهنم نماند که «سرور» بود «سَرور». ولی می‌دانم که به حق، سَرور فعالان فرهنگی ایرانی نان به نرخ روز خور بود. حتی از آن بالاتر. ایضا سُرور اهل انصاف و حق‌جو. مایه دلگرمی دوست‌داران افغانستان.

با وصله پینه الکی تهش را هم نمی‌آورم.
عرضم تمام.

۰۹ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۰۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عطار کوچولو

پسر اندلسی(قسمت اول)

آبان ماه بود و ابتدای سال تحصیلی، البته به قاعده‌ بچه‌های مدارس دولتی که معلم‌ها تا سه، چهار جلسه اول را به حساب معارفه و آشنایی می‌گذارند و خبری از تدریس جدی نیست. ایام خوبی از سال با هوایی نا متعادل که هر لحظه امکان بارشی پاییزی را در ذهن‌ ایجاد می‌کند. مخصوصا که لواسان آن موقع از سال همواه مستعد اینگونه بارش‌هاست.
 روح‌ا... هم برای اینکه عطر و داغی نان سنگک مخصوص که با لایه‌ای از سبزی‌ رویش تزیین شده را توی باران احتمالی از دست ندهد بعد از بیرون آمدن از نانوایی، دوان دوان به سمت خانه حرکت می‌کند. نانوایی اول بلوار اخیرا به گزینه‌های روی میزش این نوع نان را هم اضافه کرده، روح ا... هم به خاطر عطر و بوی خاصش هر روزی که زودتر از خواب بیدار می‌شود، تن به پانصد تومان گرانی بیشتر این نان میدهد و نفس اماره‌اش را خوشحال! 
روح ا... درب خانه را که باز می‌کند، پدرش را در حال ادعیه خوانی بعد از نماز صبح می‌بیند، سلام نمی‌کند که ادعیه خوانی پدر قطع نشود ولی حاج حبیب سلام علیکی با تاکید بر روی "سین" و "کاف" می‌گوید و دوباره مشغول خواندن می‌شود. روح ا... رو می‌گرداند سمت پدر و می‌گوید: سلامی به بوی خوش آشنایی! بابا جان... سلام نکردم که دعا خواندنتان قطع نشود گرنه ما که همیشه خاکساریم... و با خنده‌ای کار را جمع می‌کند. 
ادامه مطلب...
۰۷ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۰ ۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.: خاطراتی از سردشت95

یکی از بچه‌های اردو می‌گفت: این فلانی(بنده) خیلی کارش با پارسالش تغییری نکرده!

سال قبل تو گروه آموزش بود و با بچه‌ها بازی می‌کرد...

حالا رفته تو گروه فرهنگی خارجی، با ماموستا‌ها بازی می‌‌کنه!

خدا به خیر کنه سال بعدش رو...


***


رفته بودم پیش ماموستا و لپ تاپم رو گذاشته بودم جلوش و فیلم‌ها رو دونه دونه نشون میدادم. 

_ ببینید این فیلم‌ها بر خلاف فیلم‌های سینما‌های کشور که آدم نمتونه اعتماد کنه و دست خانواده‌اش رو بگیره و ببره،

 فیلم‌های اسلامی هستند و بچه‌های مذهبی و مسلمون میسازنشون.

چند تا فیلم رو نشون دادم تا اینکه با تردید و ترس بسیار

 "علمک" رو گذاشتم و با خودم می‌گفتم نکنه به خاطر شخصیت اول فیلم که روحانی شیعه است، فیلم رو پس بزنه.

اما ماموستا همینطور داشت نگاه می‌کرد 

و هر وقت به جا‌های خنده‌دار "علمک" می‌رسید می‌خندید!

هر از گاهی هم رمزگشایی می‌کرد از نماد‌های درون فیلم که مثلا

 پسره چون داشت اون کار رو می‌کرد خورد به علمک. منم حرفش رو تایید می‌کردم و چند تا نکته به حرف‌هاش اضافه می‌کردم

 که اگر بعدا خواست برای کسی اکران کنه بتونه بیشتر مانور بده روی فیلم.

تا اینکه رسید به اواخر فیلم و با حالتی اندیشمندانه گفت: 

«این فیلم خوب است... جوانان آخوند بدون عمامه را دوست دارند!» 


***

کارگران مشغول فکرند!


۰۵ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۷ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.: عجب حلوایِ قندی!


امسال واقعا فصل بهار رو حس کردم. نه از طبیعتش و آب و هواش... که طبعا از این نظر هم بسیار لذت بخش بود و ملموس! و حقیقتا نمی شود از باران های گاه گاه بهاری و باد های مست کننده اش که برای یک مرد با موهای نسبتا بلند، بیش از پیش قابل احساس و شیدا کننده است گذشت. 


اما بهاری بودن فصل آغازین امسال، به خاطر چیزهای لذت بخشی بود که به غایت بهاری بود و منو در خودشون غرق کرد. از فعالیت های خوبی که از لحظه آغاز سال م که مثل چند سال اخیر، نه از یکم فروردین، بلکه از چند روز قبل تر و از اواخر اسفند آغاز شد تا مسئولیت هایی که پذیرفتم و همه در راستای هدف های زندگی و دغدغه های شخصی و اجتماعی ام بودند و تا تجربه هایی که در حوزه ارتباطات فردی داشتم و تا پایان عمر بعید است فراموش کنم. 

همه این ها بهاری بودن سالی رو نوید میده که آخر بهارش رسیده به بهار مومنین که ماه مبارک باشه... الهی که از دستش ندیم. الهی که شب قدرش رو قدر بدونیم. و الهی که آدم بشم!


پی نوشت1: دعا کنید آخرین قسمت ماجرای بهار امسال که امتحانات دوست داشتنی هست، به خوبی و خوشی تموم بشه و...!

پی نوشت2: یکی از اصول زندگی خوب از نظر فلاسفه پونان باستان(سقراط و...) "آرامش" هست. این چند روز داشتم به این فکر می کردم که واژه ها و ترکیب های شادی و "شاد بودن" و زندگی شاد و... در جامعه معاصر ایران، با وجود تفاوت ظاهری، احتمالا معادل معنایی همون آرامشی هست که منظور فلاسفه بوده. 

امیدوارم زندگی سرشار از شادی و آرامش داشته باشید!

۲۰ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۲۷ ۵ نظر
عطار کوچولو

.: شبه عافی با زخم چاقو در صورت!

بسم ا...

قرار نبود امروز خیلی برم بالا ولی شد.

اوایل مسیر بودم که ساعت رو نگاه کردم و گفتم تا این عقربه به نیم برسه میرم بالا، بعد بر می گردم.

حدودا چهل و پنج دقیقه!

یه کوه مختصر و مفید.

اما... معادلات زمینی خیلی پایدار نبود.

داستان از "تنهایی" شروع شد. 

وقتی که "مرد کوهی" بهم گفت: میگن اون بالا خدا نزدیک تره!

منم گفتم: آره؛ این قاعده ی "تنهایی"ه...


راستی نه! اصلا از خودِ "مرد کوهی" شروع شد.

کسی که قیافه اش شبیه آدم های خوب نبود اما حرف هاش تو ژانر لوطی_عارفانه بود.

از اونهایی که خداشون کریم و ارح الراحمین و سبحان ا... و معاذ ا... نیست.

خداشون "مَشتی"ه!


شبه عارفی مشتی...

کسی که بوی عسل طبیعی استشمام می کرد و می گفت:

بهشت پس کجاست؟!

همین جاست!



*امروز یه کوه ساده تبدیل شد به "شیرپلا" با لباس و کفش مهمانی... 

خدا به خیر می گذرونه سالی که بهارش چنین باشه، انشله.

الحمدلله علی کل نعمه.


۲۵ فروردين ۹۵ ، ۰۰:۴۲ ۶ نظر
عطار کوچولو

.: نوزده ساعت در کوهستان (7)


رفتیم تا آنجایی که دیگر نه راه پس پیش عقل جولان می‌داد و نه راه پیش! نامش را گذاشته‌ام "ایستگاه قرار".

ایستگاه قرار؛ زمین نیمه صافی  بود که از چندین طرف به قله‌های برفی منتهی می‌شد و از چند طرف نیز به دره‌های پوشیده از برف! در یکی از دره های اطراف  که در سمت شرق ما وجود داشت ساختمان یک طبقه‌ای با فاصله‌ی نسبتا زیادی از ما به چشم می‌خورد که یک آنتن با نوری قرمز رنگ در بالای آن مشاهده می‌شد. قسمتی از زمین هم، خشک بود و مساحت تقریبی دو در دو داشت که بسیار به ما کمک می‌کرد تا از سِر شدن پای‌مان جلوگیری کنیم. هر چند حتی در آن خشکی هم توان خارج کردن کفش از پا وجود نداشت. چون نه دست‌های مان توان باز کردن بند کفش‌های کوهنوردی را داشت، نه سرمای بیرون اجازه می‌داد که این کار را بکنیم. از لحاظ وضعیت جوی هم به علت ارتفاع بسیار زیاد دمای هوا بسیار سرد بود و از طرفی به علت خشکی هوا سوز بسیار زیادی وجود داشت.

تقریبا ساعت شش و نیم غروب بود که به ایستگاه قرار رسیدیم. مذبذب بودیم بین بالا رفتن از صخره‌ی برفی پیش روی‌مان و ماندن. ایستگاه قرار از جهت خشکی که داشت جای مناسبی بود که شاید جلوتر از این دیگر همچین مکانی پیدا نمی‌کردیم و از جهت سرمای بسیار زیادی که وجود داشت امکان مرگ خاموش بر اثر سرما را با خود داشت.

اما یک "اتفاق" یا حتی "معجزه" موجب شد همان جا زمین گیر شویم!


ادامه مطلب...
۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۴۴ موافقین ۱ مخالفین ۱
عطار کوچولو

.: نوزده ساعت در کوهستان (6)

بعد از یکماه، مجددا ادامه ی سفر_کوه نویسی "19 ساعت در کوهستان" می نویسم:



سختی راه هر لحظه بیشتر خودش را به ما نشان می داد. نه مسیری مشخص بود و نه نور زیادی داشتیم. الحمدلله که شب مهتابی بود و اندک نور ماه با توجه به ارتفاع بالای ما، کارکرد نور چراغ قوه را برایمان پیدا کرده بود. همچنان بی هدف و بی نقشه می رفتیم. تنها کور سوی امیدم هم "تنها" رد پایی بود که در مسیر بود و هر قدمم را می گذاشتم دقیقا روی قدم های آخرین و تنها جانداری که از این مسیر عبور کرده بود و نشانی از خود به جای گذاشته بود!

هر چند صد قدم که پیش می‌رفتیم، یار می‌گفت: می‌خوای از همین راه که اومدیم برگردیم؟ برای چی داری میری؟ اصلا داری کجا میری؟ و...

ادامه مطلب...
۰۵ اسفند ۹۴ ، ۰۲:۱۴ ۲ نظر
عطار کوچولو