عطار کوچولو

.: 19ساعت در کوهستان2

صبح حوالی شش بیدار شدم، بعد از نماز رفتم حمام، وقتی اومدم بیرون حرکت کردم به سمت مکان قرار.

از مغازه‌های اطراف بازار تجریش خرید‌های‌مان را کردیم بعد از اظهار ارادت به امامزاده صالح حرکت کردیم به سمت دربند. البته قبل از حرکت، دوست جان، "آقاجی" اش را دید و کم حال و احوال پرسی و در نتیجه با یک مشت شکلات پیش‌ام آمد تا سوار ماشین‌های دربند بشویم. 


از راهنمای کنار "مرد سنگی" دربند پرسیدم که مسیر شیرپلا از کجاست؟ و مسیری که گفت همان مسیری بود که از جست‌و‌جو‌های اینترنت و پرسش از افراد به دست آورده بودم. یعنی مسیر آسفالته تا تله سی یژ و از آنجا به سمت امامزاده داوود و...


به امامزاده که رسیدیم، برای وضو و استفاده از "ادب خانه" توقف کردیم. دوست جان در ادب خانه با مشکل یخ بسته بودن محل خروجی آب از آفتابه مواجه شد که حقیقتا آزاردهنده بود. البته آزارش وقتی بیشتر نمود می کرد که پس از چالش با آفتابه به واحد بغل مراجعه کرده و متوجه دارای شلنگ بودن واحد بغل شد.


در امامزاده مواجه شدم با {احتمالا} یک پدر و پسر که پسر حوالی چهل و پدر حوالی هفتاد سال سن داشت. از راه شیرپلا پرس‌و‌جو کردم و مسیر رو توضیح دادند و راهنمایی کردند که چطور به جان‌پناه برسیم.

در آن چند دقیقه‌ای که آنجا بودیم پدر آن پسر { :) } تا جایی که می‌توانست ما رو نصیحت کرد. [این رو به این علت ذکر کردم که در اوج واقعه که بدا بهش میرسیم، این نصیحت‌ها درون ذهنم می‌گذشت و موجب خودآزاری می‌شد.]


از امامزاده که بیرون رفتیم...

قبل‌اش یک چیزی رو بگم. کنار درب امامزاده که بودیم، دوست جان یک خاطره‌ای از حاج آقای قاسمیان نقل کرد در مورد کارراه اندازی این امامزاده و باقی امامزاده ها، حتی بعضی اوقات بیشتر از خود ائمه. بعد تر در میان کلام پدر آن پسر خطاب به دوست پشت تلفن یک همچین جمله‌ای بود که "کار این امامزاده خیلی درسته و..." این بود که بنده شرمگینانه خجالت کشیدم که که چرا الان که وقت دارم نمیرم داخل و زیارت کنم. و قبل از حرکت یک زیارت کوتاه کردم.


از امامزاده که بیرون آمدیم، سیر اشتباهات‌ مکررمان شروع شد!



*این داستان شاید ادامه دارد...


سفر_کوه نویسی1

ادامه مطلب...
۱۷ دی ۹۴ ، ۰۲:۱۳ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.:داستان های باورنکردنی1 [19 ساعت درکوهستان!]

داستان از آنجایی شروع شد که...


دوست عزیز‌مان در یک شب سرد زمستانی { :) } که هفته پیش باشه گفت: بریم "شیرپلا"؟ 

من هم که دوست دار کوه و... {تا زمان گفت‌وگو حداقل} گفتم: خوبه بریم. ولی با توجه به سرشلوغی هفته پیش، موکول کردیم به این هفته بعد از امتحان من و قبل از کلاس دوست جان، روزهای سه شنبه و چهارشنبه.


در فی مابین طرح ایده و به فعل رساندنش هم به خیال‌پردازی های مربوط این نیمچه سفر_کوه دوست داشتنی در اذهان‌مان و حقیقت‌مان گذشت.


تا شب دوشنبه. وقتی به هم رسیدیم می‌دانستیم که موضوع حرف‌مان برنامه ریزی برای نیمچا سفر_کوه فرداست.

خب... 

"عطر" ات رو یادت نره! پس تو هم "عطر" ات رو بیار.

"دفتر شیدا نویسی" مان هم که امشب قرار بود امشب بیاری رو حتما بیار.

"انار" رو فردا با هم می‌خریم.

حالا برسیم به بقیه مسایل... 

سه وعده غذایی با هم‌ایم، برای ناهار الویه، برای صبحانه هم نان و خامه مثلا، 

_شام رو هم تو رستوران جان‌پناه شیرپلا می‌خوریم.

_نه! با خودمون می‌بریم.

_خب، چرا؟ 

_بد عادت میشی. تو کوه نباید عادت کنی به غذا حاضری. :)


بعد...

لباس گرم بپوشی، خوب استراحت کن، زودتر بخواب.

صبح ساعت 8 حرکت.


تو مسیر برگشت به خانه بودم که پیامک وارده: "این رو فراموش کردم بگم: فردا حتما یا جوراب بافتنی بپوش! یا دوتا جوراب روی هم بپوش تا پات بی حس نشه!"

_چشم

_#بی_بلا



 *این داستان شاید ادامه دارد...


ادامه مطلب...
۱۶ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۲ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.:همدوشی

من دوش به دوش تو قدم در ره هر جاده نهادم...

"آغوش" تو؛
پایان خوش آن سفرم بود.
۱۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۳۲ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.: صبحِ خستگی‌ها...

از سفر یادش را بردیم
تا پرنده های سفید به شهر روشن خورشید دوباره برگردند!
(...)

..............

آه از خستگی...


صبر داشته باش!
باز میشه این درب،
صبح میشه این شب...


............

حتی #وبلاگ هم ظرف کوچکی است برای بعضی حرف‌ها...
حق؛
۱۴ دی ۹۴ ، ۰۳:۰۵ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.: آقای علوم!

با کلی عجله خودم رو رسوندم.

هنوز حتی فایل کتاب درسی و کتاب معلمی رو که دیشبش، حوالی ساعت یک ربع به دو نیمه شب دانلود کرده بودم رو نگاه هم نکرده بودم. وارد حیاط پایگاه که شدم سجاد داشت قدم می‌زد. یک پسر خوش مشرب رتبه دو رقمی! (از این جهت رقم رتبه‌اش مهمه که شخصیتش رو رتبه‌اش تعیین نمیکنه، خودشه.)

جلوتر رفتم. یک اتاق کوچک که آقا رضا در حال تدریس ادبیات بودن. تا رسیدم کلاس ادبیات هم تقریبا تمام شده بود و بچه‌ها در حال آمادگی برای نماز جماعت بودن. بنده هم در این اثنا فرصت داشتم کمی از اوضاع با خبر بشم.

نشستیم و آقای یوسفی، مسئول پایگاه با رفتار فرا محترمانه‌شان توضیح دادند نسبت به شرایط کنونی بچه ها و فعالیت های پایگاه. بنده هم چند گلایه‌ای نسبت به تاخیر در شروع شدن برنامه‌ی امروز و کمی زمان در اختیار گذاشته شده نثارشان کردم.


کلا فضای عجیبی و تجربه سازی بود و خواهد بود.


چند تا داستانک از امروز:

...............................................


1

پسرک در حال کوبیدن و ریتم دادن روی میز اتاق بغل بود که دوستش بهش گفت:

"آروم باش؛ دانشجو ها اتاق بغلی اند!!


نسل جدید بچه ترسانک ها وارد می‌شود: دانشجو‌ها!


...............................................


2

داشتم از اتاق بغلی به سمت کلاس می‌رفتنم. 

پسرک تپلو که با دیدن من حالتی شبیه به دو ماراتن به خودش گرفته بود، سراسیمه دوید به سمت کلاس. هنوز به کلاس نرسیده بود که فریادِ "اومد! اووومد!"ش تا حیاط می‌رسید.


...............................................


3.1

آقا! جواب این سوال کدوم میشه؟ 

_عه... خب الان که بچه ها دارن امتحان میدن! بعد از امتحان. :|


3.2

این سوال گزینه اولی میشه یا گزینه سومی؟ 

_ممم... کتاب آوردی؟

بله.

_کتابتو بده یه نگاهی بهش بندازم ببینم کدومه. :/


3.3

دیابت وابسته به انسولین کدوم یکی از اینا میشه؟

_تا اونجایی که یادم میاد (کاملا بر اساس بیماری یکی از نزدیکان.) "جوانی" میشه. :) 

به نظر خودم هم همین میشه. :||:


*چند نمونه از مواجهه های "ناخوب" با سوالات بچه ها.


......................................


4

تا وارد شدم، شروع کردن به سوال و سوال و سوال و سوال و سوال و.... 

خسته شدم!

_تا 1:25 دقیقه درس رو جلو میریم. پنج دقیقه‌ی آخر هرچی سوال دارین بپرسین.

.

.

.

ساعت 1:25 دقیقه : آقا! ساعت 1:25 دقیقه است !!


....................................


5

آقا #"چی چی" رو بازی کردین؟ شما عین آدم فرانسوی های تو بازیه هستین.

_ oO !!


...................................


6

داشتم وسایلم رو روی میز می‌چیدم که پسرکی از آخر کلاس گفت: آقا شما معلم چه درسی هستین؟

بنده خدا تقصیری نداشت، خودم سی ثانیه بود که تصمیم گرفته بودم(مجبور شده بودم) برم سر کلاس و "علوم" درس بدم!

_علوم.

عه...! بهتون میخورد معلم زبان انگلیسی باشین! :|


..................................


7

بلافاصله بعد از جلسه‌ای که با هسته‌ی علمی‌شون که از بچه های قوی ‌تر و رده بالاتر خودشون تشکیل می‌شد، گذاشتیم، امتحان جامع داشتن.

سر هر کدوم از کلاس ها سه یا چهار تا به اصطلاح ناظر قرار داشت. 

من تنهایی رفتم سر یکی از کلاس هایی که چهار، پنج تا از شر و شیطون هاشون بودن.

_خب تو ریاضی‌ات خوبه، تو هم عربی‌ات، منم زبان انگلیسی. 

_ شما معلم چه درسی بودین؟

علوم.

_خب علوم هم با شما. :)


[ بگذریم که دهان اعلی حضرت همایونی‌شان را تا آخر جلسه صاف نمودیم. :)(: ]


............................................


حق؛


۰۵ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۳ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.: گاه خلوت کن و با دیده‌ی انصاف ببین!

شیخ ابراهیم زنده بمان...
شیخ ابراهیم زنده بمان؛ تازه پیدایت کرده ایم.
شیخ ابراهیم زنده بمان؛ تا به ما یاد بدهی که چگونه می شود بدون داشتن حکومت و دولت و بودجه ی چند ملیونی و ... 25 میلیون نفر کمونیست را شیعه کرد.
شیخ ابراهیم زنده بمان؛ تا شرح دهی دلدادگی‌ات از خمینی است و خامنه‌ای، یا از شیرازی و...
شیخ ابراهیم زنده بمان؛ تا برای موج عظیمی که از خون ریخته‌ی شیعیان، هوشیار و بیدار خواهند شد، پدری کنی.
شیخ ابراهیم زنده بمان؛ تا دوباره حسینیه بقیه ا...، قرارگاه شیدایان بقیه ا... را از نو بسازی.

شیخ ابراهیم زنده بمان!
۰۴ دی ۹۴ ، ۰۲:۱۰ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.: تطهیر مجازی!

تقدیر بر این بود، برای چندمین بار به "وبلاگ سانسوری" خودآگاهانه و اساسی دست بزنم.

باشد که نصیب گرگ بیابان نگردد!

حق؛
۰۲ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۰ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو