صبح حوالی شش بیدار شدم، بعد از نماز رفتم حمام، وقتی اومدم بیرون حرکت کردم به سمت مکان قرار.
از مغازههای اطراف بازار تجریش خریدهایمان را کردیم بعد از اظهار ارادت به امامزاده صالح حرکت کردیم به سمت دربند. البته قبل از حرکت، دوست جان، "آقاجی" اش را دید و کم حال و احوال پرسی و در نتیجه با یک مشت شکلات پیشام آمد تا سوار ماشینهای دربند بشویم.
از راهنمای کنار "مرد سنگی" دربند پرسیدم که مسیر شیرپلا از کجاست؟ و مسیری که گفت همان مسیری بود که از جستوجوهای اینترنت و پرسش از افراد به دست آورده بودم. یعنی مسیر آسفالته تا تله سی یژ و از آنجا به سمت امامزاده داوود و...
به امامزاده که رسیدیم، برای وضو و استفاده از "ادب خانه" توقف کردیم. دوست جان در ادب خانه با مشکل یخ بسته بودن محل خروجی آب از آفتابه مواجه شد که حقیقتا آزاردهنده بود. البته آزارش وقتی بیشتر نمود می کرد که پس از چالش با آفتابه به واحد بغل مراجعه کرده و متوجه دارای شلنگ بودن واحد بغل شد.
در امامزاده مواجه شدم با {احتمالا} یک پدر و پسر که پسر حوالی چهل و پدر حوالی هفتاد سال سن داشت. از راه شیرپلا پرسوجو کردم و مسیر رو توضیح دادند و راهنمایی کردند که چطور به جانپناه برسیم.
در آن چند دقیقهای که آنجا بودیم پدر آن پسر { :) } تا جایی که میتوانست ما رو نصیحت کرد. [این رو به این علت ذکر کردم که در اوج واقعه که بدا بهش میرسیم، این نصیحتها درون ذهنم میگذشت و موجب خودآزاری میشد.]
از امامزاده که بیرون رفتیم...
قبلاش یک چیزی رو بگم. کنار درب امامزاده که بودیم، دوست جان یک خاطرهای از حاج آقای قاسمیان نقل کرد در مورد کارراه اندازی این امامزاده و باقی امامزاده ها، حتی بعضی اوقات بیشتر از خود ائمه. بعد تر در میان کلام پدر آن پسر خطاب به دوست پشت تلفن یک همچین جملهای بود که "کار این امامزاده خیلی درسته و..." این بود که بنده شرمگینانه خجالت کشیدم که که چرا الان که وقت دارم نمیرم داخل و زیارت کنم. و قبل از حرکت یک زیارت کوتاه کردم.
از امامزاده که بیرون آمدیم، سیر اشتباهات مکررمان شروع شد!
*این داستان شاید ادامه دارد...