عجیب دچار حسادت شدم؛ حسادتااا... بدجور!
از وقتی به اواسط کتاب " در پایتخت فراموشی " رسیدم به محمدحسین جعفریان ها حسادت دارم میکنم. این بشر یک سفر حداکثر یک هفتهای رفته به کابل، پایتخت افغانستان، 240 صفحه خاطره نوشته! آخه مگه میشه؟!
امت، میرن اروپا، آمریکا، اصلا اینها به کنار، میرن شرق دور با آن فرهنگ کهن و عجیب و غریب اش، اینقدر نمی توانند حرف بزنند. نیم ساعت اول حرف شان تمام که بشود، نیم ساعت دوم پنجاه_پنجاه، تکرار حرف های قبلی و اندک حرف های جدیده!
اصلا خود من، دوهفته، دوهفته سفر میرم، بعد ماحصل اش توی وبلاگ _ اگه بیاد، که به خاطر تنبلی زایدالوصف غالبا نمیاد _ سرجمع ده خط نمیشه!
بعد این دوست عزیز! _ جناب جعفریان از سفر به افغانستان که چنان جذابیتی هم در نگاه اول برای عامهی مردم ندارد، یک کتااااب در میآورد.
بعله... اینگونه است که #حسادت_خوب ام دارد فوران میکند.
گاهی شاید وسط یه اتفاق ساده می رن توی یه عالم دیگه...
هر واقعه یه سمتی می کشونه کلامشون رو
شاید!