داستان از آنجایی شروع شد که...


دوست عزیز‌مان در یک شب سرد زمستانی { :) } که هفته پیش باشه گفت: بریم "شیرپلا"؟ 

من هم که دوست دار کوه و... {تا زمان گفت‌وگو حداقل} گفتم: خوبه بریم. ولی با توجه به سرشلوغی هفته پیش، موکول کردیم به این هفته بعد از امتحان من و قبل از کلاس دوست جان، روزهای سه شنبه و چهارشنبه.


در فی مابین طرح ایده و به فعل رساندنش هم به خیال‌پردازی های مربوط این نیمچه سفر_کوه دوست داشتنی در اذهان‌مان و حقیقت‌مان گذشت.


تا شب دوشنبه. وقتی به هم رسیدیم می‌دانستیم که موضوع حرف‌مان برنامه ریزی برای نیمچا سفر_کوه فرداست.

خب... 

"عطر" ات رو یادت نره! پس تو هم "عطر" ات رو بیار.

"دفتر شیدا نویسی" مان هم که امشب قرار بود امشب بیاری رو حتما بیار.

"انار" رو فردا با هم می‌خریم.

حالا برسیم به بقیه مسایل... 

سه وعده غذایی با هم‌ایم، برای ناهار الویه، برای صبحانه هم نان و خامه مثلا، 

_شام رو هم تو رستوران جان‌پناه شیرپلا می‌خوریم.

_نه! با خودمون می‌بریم.

_خب، چرا؟ 

_بد عادت میشی. تو کوه نباید عادت کنی به غذا حاضری. :)


بعد...

لباس گرم بپوشی، خوب استراحت کن، زودتر بخواب.

صبح ساعت 8 حرکت.


تو مسیر برگشت به خانه بودم که پیامک وارده: "این رو فراموش کردم بگم: فردا حتما یا جوراب بافتنی بپوش! یا دوتا جوراب روی هم بپوش تا پات بی حس نشه!"

_چشم

_#بی_بلا



 *این داستان شاید ادامه دارد...