عطار کوچولو

۱۴ مطلب با موضوع «دنیای دوست داشتنی های عطارک» ثبت شده است

.: سال یازده ماهه ی من...

اسفند...
اسفند را به قواره ی یک ماه نمیشناسم.
اسفند همان "بهمن" است، همان "فروردین"!
زمانی است برای جبران آنچه عقب مانده ام و برای رسیدن به آنچه می آید.
زمانی است برای دویدن...
دویدن سریع؛ بی مجال تماشا!
زمانی است برای نبودن.
 
سال من یازده ماه دارد.
بدون اسفند...
۰۲ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۱۵ ۶ نظر
عطار کوچولو

.: 19 ساعت در کوهستان(5)

بعد از حدود یک ربع، مجددا حرکت کردیم. مسیر کمی آزار دهنده شده بود. قدم‌های‌مان مجبور بودند کمی محکم‌تر جا به جا شوند تا روی برف روی آن شیب لیز نخوریم. هوا رو به تاریکی می‌رفت و ما هنوز نماز هم نخوانده بودیم. در مسیر جایی برای جلوگیری از پرت شدن، سنگینی‌ام را به سمت جلو انداختم و دستم حائل شد روی زمینی که از قضا گیاهی تیغ دار بود. تیغ گیاه کوچک بود اما گویا زخم عمیقی ایجاد کرده بود. این مسئله را چند دقیقه بعد که دستم که دستکش هم داشت را روی برف کشیدم و خطی سرخ روی سفیدی برف افتاد، متوجه شدم. باز هم در تلاش برای رسیدن به مسیر اصلی جلو رفتیم. در قسمتی از مسیر "سگ تنها" با فاصله‌ی ثابت چندین قدمی دنبال یار حرکت می‌کرد. هر گاه یار حرکت می‌کرد، او هم به دنبالش راه می‌افتاد و هر جا می‌ایستاد، او هم می‌ایستاد. طفلک تشنه‌ی ملاطفت و توجه بود. در طول مسیر یکبار یار پایش لیز خورد و تعادل‌اش به هم خورد. آن قدر دلم متلاطم شده بود و دلهره پیدا کرده بودم که می‌خواستم فحش‌اش بدهم!

ساعت از چهار گذشته بود که یقین کردیم تا اذان مغرب به جان‌پناه نخواهیم رسید و نماز هم در حال قضا شدن بود. شرایط برای نماز خواندن به شدت سخت بود. همه جا پوشیده از برف بود، با ارتفاعی حدود سی سانتی متر و زمین صافی هم وجود نداشت...

ادامه مطلب...
۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۱۰ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.: 19 ساعت در کوهستان4

ما همچنان در مسیر میانبر می‌رفتیم و بعضا توقف می‌کردیم و بعد مجددا به حرکت ادامه می‌دادیم تا اذان ظهر. و این یعنی دو ساعت از شروع حرکت ما گذشته بود. ما با توجه به اطلاعاتی که به دست آورده بودیم، زمان مناسب برای طی مسیر تا جان‌پناه چیزی در حدود یک ساعت و نیم الی سه ساعت بود و ما بعد از گذشت بیش از نیمی از حداکثر زمان تخمینی، هنوز به هیج جای مشخصی نرسیده بودیم.

اذان ظهر تقریبا مصادف شد با مواجهه‌ی مجدد ما با مردی که در ابتدای مسیر با او گفت و گو داشتیم و گفته بود که کوله‌اش هتل اوسون است و می‌خواهد برود آنجا. ظاهرا برای بررسی سیم های برق مسیر کوه در رفت و آمد این مسیر بود و این مسئله‌ای بود که در برخورد دوم متوجه شدیم. آخرین انسانی که تا 13 ساعت بعد دیدیم همین فرد بود که بسیار نصیحت‌مان کرد در تعجیل برای رسیدن و این که به تاریکی نخوریم و... از نداشتن کیسه خواب‌مان مطلع شد و اندکی هم توی دل‌مان را خالی کرد.

 بعد از جدا شدن از او، با دوست جان سر این مسئله که نباید ته دل کسی را خالی کرد صحبت کردیم. و اتفاقا همانجا اشاره کردم که: خوب است! باعث شد کمی تعجیل کنیم در حرکت.


در مسیر کلیپ شرکت گوگل را به دوست جان نشان دادم. کلیپی که موسیقی آن را سالار عقیلی خوانده بود و چقدر هم زیبا این کار را کرده بود. اما نکته‌ی لذت بخش کلیپ برای من کشف ملیت مردمان حاضر در کلیپ بود. در آخرین صحنه‌ی کلیپ که مردمان کوچ رو را نشان می‌دهد که بر روی کوه‌های سراسر پوشیده از برف در حال حرکت‌اند، با توجه به کلاه‌هایی که بر سر دارند، که همان کلاه "احمد شاه مسعود" رهبر چریک افغان‌هاست، افغان بودن آن‌ها را توانستم تشخیص بدهم که خیلی برایم لذت بخش بود. بر اساس تقسیم بندی یوگا که "مصطفی ملکیان"(روشنفکر) در یکی از کتاب‌هایش آورده، که چهار نوع یوگا داریم. یوگای ریاضت اخلاقی، یوگای خدمت یا عمل، یوگای شهود و یوگای معرفت که افراد با توجه به مشخصات درونی‌شان به یکی از این ها نزدیک‌ترند و هرگاه به آن می‌رسند به آرامش می‌رسند. احتمالا من در این لحظه یوگای معرفت‌ام گل کرده بود که به نشاط و متعه رسیدم. { :) }


قرار شد با توجه به این که چاره‌ی دیگری هم نداشتیم و احتمال می‌دادیم تا حداکثر یک ساعت دیگر به جان‌پناه می‌رسیم، نماز را در جان‌پناه بخوانیم. برای همین توقف نکردیم که زودتر برسیم. مسیر را تا حدودا چهل دقیقه‌ی بعد ادامه دادیم. بعد از چهل دقیقه حرکت، حالا ساعت حوالی دو بود و همچنان فاصله‌ی ما با مسیر اصلی تغییری نکرده بود و زمان تخمینی گوگل تازه به عدد سی رسیده بود، کمی بیشتر و کمتر!


اولین توقف همراه با ناامیدی‌مان همین جا بود. کوله‌هایمان را گذاشتیم زمین و روی یک تخته سنگ نشستیم. به شوخی گفتم: چای را باید جیره‌بندی کنیم. (به عنوان تنها نوشیدنی گرم‌مان در آن سرما) و کمی چای ترش برای دوست جان ریختم و بسته‌ی نیم خورده بیستکویت را درآوردم تا با آن میل کند. کمی خسته شده بودم، کمی تنهایی کوهستان بیشتر به چشم‌ام آمده بود، کمی حال خوش‌تری داشتم. همین شد که روی همان سنگی که نشسته بودم، دراز کشیدم و خیره شدم به آسمان صاف و آبیِ کوهستان. دوست جان هم دراز کشید، به موازات من و در کنار من. مدتی به همین آرامش و گه نگاه بر آسمان و گه نگاهِ بسته گذشت. دوست جان، نیم خیز شد، صورتش با زاویه قرار گرفت رو به روی صورتِ رو به آسمان‌ام. نگاه "یار"انه‌اش چشمان‌ام را ربود و...


*شاید این داستان ادامه دارد...


سفر_کوه نویسی3

۲۷ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۱ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.: 19 ساعت در کوهستان3

از امامزاده که بیرون آمدیم، تازه اشتباهات یکی یکی شروع شد.

هربار که اشتباهی پیش می‌آمد در ذهنم مرور می‌کردم: اشکالی نداره، شیرینی سفر بیشتر شد. و از مسئله می‌گذشتم. اما گویا تمامی نداشت.

بعد از امامزاده مسیری که برای ادامه‌ی راه انتخاب کردیم راه در روی محلی‌ها به حساب می‌آمد و ما که بر اساس اطلاعات غلط در این مسیر افتاده بودیم، آخر از پشت بام خانه‌های محلی سر درآوردیم. وقتی حس کردیم به بن بست رسیدیم، مواجهه شدیم با روانشناس کافه چی! روانشناس کافه چی مردی بود تقریبا میانسال و نزدیک به پیری که ما را به مسیر اصلی راهنمایی کرد. اولین برخورد ما با روانشناس کافه چی این طور بود:

_ببینید، من همیشه میگم، خدا دو تا چشم داده که آدم "خوب" اطراف‌اش رو ببینه. من خودم روانشناسی خوندم! داشتید می‌آمدید دیدم که چقدر هم با "مهربانی" { :) } دست همدیگه رو گرفته بودید و...


بعد از توصیه‌های جناب روانشناس کافه چی افتادیم در مسیر اصلی. مسیر اصلی خیلی سرعت‌مان را افزایش داد. در مسیر اصلی رفتیم تا از یادبود شهید "شاهدی" و از مسیر‌های پر از مغازه و کافه‌ها و... که برای عشاق دست به جیب ساخته شده بود، گذشتیم و در جایی که تازه ابتدای مسیر کوه‌نوردی جدی محسوب می‌شد، توقف کردیم تا "چای ترش" بنوشیم و استراحت کنیم.

در پشت جایی که نشسته بودیم، با یک فاصله‌ی سیصد متری یک زوج جوان نشسته بودند که در حال خودشان بودند و ما هم گذاشتیم تا "تو حال خودشان باشند!" در حین چای ترش نوشیدن و بیسکویت خوردن( لازم به ذکر است که دوست جان، علاقه‌ی خاصی به "خیساندن" بیسکویت در چای دارند! ) متوجه "سگ گشنه" در پشت سرمان شدیم، بافاصله‌ی تقریبا دو یا سه قدمی. بنده خدا اینقدر گشنه بود که بیسکویت های با عصاره‌ی توت و خرما را با ولع تمام نوش جان می‌نمود.


بعد از استراحت حرکت کردیم به سمت دو راهی هتل اوسون_شیرپلا. و بعد از حدودا بیست دقیقه پیاده روی، متوجه اشتباه دیگرمان شدیم که، بعله! ما دو راهی را رد کردیم و در حال رفتن به سمت هتل اوسون هستیم. با استفاده از نقشه گوگل، متوجه شدیم که خیلی از دو راهی دور نشدیم و با چند دقیقه پیاده روی مجددا به مسیر اصلی خواهیم رسید. اما با توجه به اینکه دوست داشتیم زودتر برسیم، راه میانبر رو انتخاب کردیم، درحالی که فاصله‌ی ما با راه اصلی حداکثر 9 دقیقه بود!

ابتدای مسیر راه میانبر مسیر نسبتا جذاب تر و خلوت تری داشت و همین موجب می‌شد که هر از گاهی توقف کوتاهی داشته باشیم و عکس بگیریم. ما هم زمان که در مسیر میانبر حرکت می‌کردیم، فاصله‌مان را نیز از روی گوگل در نظر داشتیم که از مسیر دور نشویم.

نقشه گوگل، ابتدای مسیر، فاصله‌ی زمانی تخمینی برای رسیدن به جان‌پناه شیرپلا را اگر اشتباه نکنم 54 دقیقه نشان می‌داد و هرچه در مسیر جلوتر می‌رفتیم این عدد کاهش می‌یافت، اما با نسبتی در حدود یک پنجم زمان حقیقی یا کمتر! یعنی به طور مثال به ازای هر بیست دقیقه حرکت، شاید سه دقیقه از زمان تخمینی گوگل کمتر می‌شد. نکته‌ی قابل توجه دیگر هم فاصله‌ی ما با راه اصلی بود، که تقریبا تا پایان مسیر، هیچگاه تغییری در قرب و بعد ما نسبت به آن حاصل نشد!


*این داستان شاید ادامه دارد...


سفر_کوه نویسی2

۲۴ دی ۹۴ ، ۰۷:۳۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.: اختبارات الذهبیه

یعنی حقیقتا دوران امتحان ها دوران طلایی کارهای نکرده، کتاب های نخوانده، ایده پردازی و حتی خیال پردازی های ناب جوانانه است!

حیف ه... دولت باید برای این دوران طلایی برنامه ریزی و تامین بودجه کنه.

آخه یعنی الان باید ایده ی فیلم نامه به ذهن یه دانشجو برسه؟
الان باید اون دانشجو دغدغه ی فیلم نامه نویسی داشته باشه؟

پیشاپیش جشنواره ی فجری که به گفته ی یکی از اعضای هیئت انتخاب اش بین 60 تا 80 درصد فیلم هایش "تلخ" هستند رو تبریک میگم!
۲۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۷ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.:داستان های باورنکردنی1 [19 ساعت درکوهستان!]

داستان از آنجایی شروع شد که...


دوست عزیز‌مان در یک شب سرد زمستانی { :) } که هفته پیش باشه گفت: بریم "شیرپلا"؟ 

من هم که دوست دار کوه و... {تا زمان گفت‌وگو حداقل} گفتم: خوبه بریم. ولی با توجه به سرشلوغی هفته پیش، موکول کردیم به این هفته بعد از امتحان من و قبل از کلاس دوست جان، روزهای سه شنبه و چهارشنبه.


در فی مابین طرح ایده و به فعل رساندنش هم به خیال‌پردازی های مربوط این نیمچه سفر_کوه دوست داشتنی در اذهان‌مان و حقیقت‌مان گذشت.


تا شب دوشنبه. وقتی به هم رسیدیم می‌دانستیم که موضوع حرف‌مان برنامه ریزی برای نیمچا سفر_کوه فرداست.

خب... 

"عطر" ات رو یادت نره! پس تو هم "عطر" ات رو بیار.

"دفتر شیدا نویسی" مان هم که امشب قرار بود امشب بیاری رو حتما بیار.

"انار" رو فردا با هم می‌خریم.

حالا برسیم به بقیه مسایل... 

سه وعده غذایی با هم‌ایم، برای ناهار الویه، برای صبحانه هم نان و خامه مثلا، 

_شام رو هم تو رستوران جان‌پناه شیرپلا می‌خوریم.

_نه! با خودمون می‌بریم.

_خب، چرا؟ 

_بد عادت میشی. تو کوه نباید عادت کنی به غذا حاضری. :)


بعد...

لباس گرم بپوشی، خوب استراحت کن، زودتر بخواب.

صبح ساعت 8 حرکت.


تو مسیر برگشت به خانه بودم که پیامک وارده: "این رو فراموش کردم بگم: فردا حتما یا جوراب بافتنی بپوش! یا دوتا جوراب روی هم بپوش تا پات بی حس نشه!"

_چشم

_#بی_بلا



 *این داستان شاید ادامه دارد...


ادامه مطلب...
۱۶ دی ۹۴ ، ۱۹:۳۲ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.: آقای علوم!

با کلی عجله خودم رو رسوندم.

هنوز حتی فایل کتاب درسی و کتاب معلمی رو که دیشبش، حوالی ساعت یک ربع به دو نیمه شب دانلود کرده بودم رو نگاه هم نکرده بودم. وارد حیاط پایگاه که شدم سجاد داشت قدم می‌زد. یک پسر خوش مشرب رتبه دو رقمی! (از این جهت رقم رتبه‌اش مهمه که شخصیتش رو رتبه‌اش تعیین نمیکنه، خودشه.)

جلوتر رفتم. یک اتاق کوچک که آقا رضا در حال تدریس ادبیات بودن. تا رسیدم کلاس ادبیات هم تقریبا تمام شده بود و بچه‌ها در حال آمادگی برای نماز جماعت بودن. بنده هم در این اثنا فرصت داشتم کمی از اوضاع با خبر بشم.

نشستیم و آقای یوسفی، مسئول پایگاه با رفتار فرا محترمانه‌شان توضیح دادند نسبت به شرایط کنونی بچه ها و فعالیت های پایگاه. بنده هم چند گلایه‌ای نسبت به تاخیر در شروع شدن برنامه‌ی امروز و کمی زمان در اختیار گذاشته شده نثارشان کردم.


کلا فضای عجیبی و تجربه سازی بود و خواهد بود.


چند تا داستانک از امروز:

...............................................


1

پسرک در حال کوبیدن و ریتم دادن روی میز اتاق بغل بود که دوستش بهش گفت:

"آروم باش؛ دانشجو ها اتاق بغلی اند!!


نسل جدید بچه ترسانک ها وارد می‌شود: دانشجو‌ها!


...............................................


2

داشتم از اتاق بغلی به سمت کلاس می‌رفتنم. 

پسرک تپلو که با دیدن من حالتی شبیه به دو ماراتن به خودش گرفته بود، سراسیمه دوید به سمت کلاس. هنوز به کلاس نرسیده بود که فریادِ "اومد! اووومد!"ش تا حیاط می‌رسید.


...............................................


3.1

آقا! جواب این سوال کدوم میشه؟ 

_عه... خب الان که بچه ها دارن امتحان میدن! بعد از امتحان. :|


3.2

این سوال گزینه اولی میشه یا گزینه سومی؟ 

_ممم... کتاب آوردی؟

بله.

_کتابتو بده یه نگاهی بهش بندازم ببینم کدومه. :/


3.3

دیابت وابسته به انسولین کدوم یکی از اینا میشه؟

_تا اونجایی که یادم میاد (کاملا بر اساس بیماری یکی از نزدیکان.) "جوانی" میشه. :) 

به نظر خودم هم همین میشه. :||:


*چند نمونه از مواجهه های "ناخوب" با سوالات بچه ها.


......................................


4

تا وارد شدم، شروع کردن به سوال و سوال و سوال و سوال و سوال و.... 

خسته شدم!

_تا 1:25 دقیقه درس رو جلو میریم. پنج دقیقه‌ی آخر هرچی سوال دارین بپرسین.

.

.

.

ساعت 1:25 دقیقه : آقا! ساعت 1:25 دقیقه است !!


....................................


5

آقا #"چی چی" رو بازی کردین؟ شما عین آدم فرانسوی های تو بازیه هستین.

_ oO !!


...................................


6

داشتم وسایلم رو روی میز می‌چیدم که پسرکی از آخر کلاس گفت: آقا شما معلم چه درسی هستین؟

بنده خدا تقصیری نداشت، خودم سی ثانیه بود که تصمیم گرفته بودم(مجبور شده بودم) برم سر کلاس و "علوم" درس بدم!

_علوم.

عه...! بهتون میخورد معلم زبان انگلیسی باشین! :|


..................................


7

بلافاصله بعد از جلسه‌ای که با هسته‌ی علمی‌شون که از بچه های قوی ‌تر و رده بالاتر خودشون تشکیل می‌شد، گذاشتیم، امتحان جامع داشتن.

سر هر کدوم از کلاس ها سه یا چهار تا به اصطلاح ناظر قرار داشت. 

من تنهایی رفتم سر یکی از کلاس هایی که چهار، پنج تا از شر و شیطون هاشون بودن.

_خب تو ریاضی‌ات خوبه، تو هم عربی‌ات، منم زبان انگلیسی. 

_ شما معلم چه درسی بودین؟

علوم.

_خب علوم هم با شما. :)


[ بگذریم که دهان اعلی حضرت همایونی‌شان را تا آخر جلسه صاف نمودیم. :)(: ]


............................................


حق؛


۰۵ دی ۹۴ ، ۰۰:۰۳ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو