ما همچنان در مسیر میانبر میرفتیم و بعضا توقف میکردیم و بعد مجددا به حرکت ادامه میدادیم تا اذان ظهر. و این یعنی دو ساعت از شروع حرکت ما گذشته بود. ما با توجه به اطلاعاتی که به دست آورده بودیم، زمان مناسب برای طی مسیر تا جانپناه چیزی در حدود یک ساعت و نیم الی سه ساعت بود و ما بعد از گذشت بیش از نیمی از حداکثر زمان تخمینی، هنوز به هیج جای مشخصی نرسیده بودیم.
اذان ظهر تقریبا مصادف شد با مواجههی مجدد ما با مردی که در ابتدای مسیر با او گفت و گو داشتیم و گفته بود که کولهاش هتل اوسون است و میخواهد برود آنجا. ظاهرا برای بررسی سیم های برق مسیر کوه در رفت و آمد این مسیر بود و این مسئلهای بود که در برخورد دوم متوجه شدیم. آخرین انسانی که تا 13 ساعت بعد دیدیم همین فرد بود که بسیار نصیحتمان کرد در تعجیل برای رسیدن و این که به تاریکی نخوریم و... از نداشتن کیسه خوابمان مطلع شد و اندکی هم توی دلمان را خالی کرد.
بعد از جدا شدن از او، با دوست جان سر این مسئله که نباید ته دل کسی را خالی کرد صحبت کردیم. و اتفاقا همانجا اشاره کردم که: خوب است! باعث شد کمی تعجیل کنیم در حرکت.
در مسیر کلیپ شرکت گوگل را به دوست جان نشان دادم. کلیپی که موسیقی آن را سالار عقیلی خوانده بود و چقدر هم زیبا این کار را کرده بود. اما نکتهی لذت بخش کلیپ برای من کشف ملیت مردمان حاضر در کلیپ بود. در آخرین صحنهی کلیپ که مردمان کوچ رو را نشان میدهد که بر روی کوههای سراسر پوشیده از برف در حال حرکتاند، با توجه به کلاههایی که بر سر دارند، که همان کلاه "احمد شاه مسعود" رهبر چریک افغانهاست، افغان بودن آنها را توانستم تشخیص بدهم که خیلی برایم لذت بخش بود. بر اساس تقسیم بندی یوگا که "مصطفی ملکیان"(روشنفکر) در یکی از کتابهایش آورده، که چهار نوع یوگا داریم. یوگای ریاضت اخلاقی، یوگای خدمت یا عمل، یوگای شهود و یوگای معرفت که افراد با توجه به مشخصات درونیشان به یکی از این ها نزدیکترند و هرگاه به آن میرسند به آرامش میرسند. احتمالا من در این لحظه یوگای معرفتام گل کرده بود که به نشاط و متعه رسیدم. { :) }
قرار شد با توجه به این که چارهی دیگری هم نداشتیم و احتمال میدادیم تا حداکثر یک ساعت دیگر به جانپناه میرسیم، نماز را در جانپناه بخوانیم. برای همین توقف نکردیم که زودتر برسیم. مسیر را تا حدودا چهل دقیقهی بعد ادامه دادیم. بعد از چهل دقیقه حرکت، حالا ساعت حوالی دو بود و همچنان فاصلهی ما با مسیر اصلی تغییری نکرده بود و زمان تخمینی گوگل تازه به عدد سی رسیده بود، کمی بیشتر و کمتر!
اولین توقف همراه با ناامیدیمان همین جا بود. کولههایمان را گذاشتیم زمین و روی یک تخته سنگ نشستیم. به شوخی گفتم: چای را باید جیرهبندی کنیم. (به عنوان تنها نوشیدنی گرممان در آن سرما) و کمی چای ترش برای دوست جان ریختم و بستهی نیم خورده بیستکویت را درآوردم تا با آن میل کند. کمی خسته شده بودم، کمی تنهایی کوهستان بیشتر به چشمام آمده بود، کمی حال خوشتری داشتم. همین شد که روی همان سنگی که نشسته بودم، دراز کشیدم و خیره شدم به آسمان صاف و آبیِ کوهستان. دوست جان هم دراز کشید، به موازات من و در کنار من. مدتی به همین آرامش و گه نگاه بر آسمان و گه نگاهِ بسته گذشت. دوست جان، نیم خیز شد، صورتش با زاویه قرار گرفت رو به روی صورتِ رو به آسمانام. نگاه "یار"انهاش چشمانام را ربود و...
*شاید این داستان ادامه دارد...