مهر هم با خودمان نبرده بودیم. سرما هم آنقدر زیاد شده بود که دستهایم "سر" شده بود. مخصوصا دست راستم که خونی بود. با این اوصاف حتی توان در آوردن کفش هایمان را هم نداشتیم. برای محل نماز، جایی که کمی صاف تر بود را انتخاب کردیم و پارچه ای انداختیم روی برف. برای این که از ارتفاع برف کم بشود مثل بچه ها خوابیده بود روی پارچه و غلت میخوردم. چشمان یار در این لحظات از تعجب گرد و گنگ شده بود. به جای مهر هم از دستمال کاغذی استفاده کردیم. و برای مسئلهی کفشها هم با فتوای شخصی بنده، به علت موجب ضرر بودن درآوردن کفش، نماز را با کفش خواندیم، به یاد مجاهدین اسلام در سوریه.
نزدیک اذان مغرب بود و هوا رو به تاریک شدن بود. سرما، ناامیدی و حتی کمی ترس بر ما مستولی شده بود اما چارهای نبود. راه برگشتی وجود نداشت. مسیر را به گونهای آمده بودیم و از سخرهها و سنگهایی بالا آمده بودیم که میدانستیم دیگر پایین رفتن از آنها قابل تصور نیست. یار نسبت به حرکت کمی سست شده بود و گه گاه فاصلهاش با من در مسیر زیاد میشد. نمیدانست به چه هدفی به طور مستمر به سمت بالا در حرکتم. چون در حقیقت هیچ راه چاره و گریزی از این مخمصه دیده نمیشد. تنها چیزی که من رو سرپا نگه داشته بود و موجب میشد که متوقف نشوم، سرمای شب کوهستان بود و علم به این مسئله که ما تا صبح در این سرما دوام نخواهیم آورد. مرگ کاملا ملموس شده بود و در جلوی چشمانم بود.
با علم به این مسئله که دیگر امکان رهایی نیست، شروع کردیم به تماس با اورژانس. اما هم آنتن ضعیف بود و هم ما به درستی متوجه صحبتهای کسی که پشت خط بود نمیشدیم. اینترنت هم در دسترس نبود و به همین جهت دیگر از نقشهی گوگل نمیتوانستیم استفاده کنیم. بعد از خواندن نماز با آن شرایط مجددا یک ساعتی حرکت کردیم و به جلو رفتیم. یار خسته بود. برف توان پاهایش را گرفته بود. اوایل مسیر گفته بود که کفشام کمی پاهایم را اذیت میکند و حالا دامن گیرش شده بود. مجدد مجبور به نشستن شدیم. روی تنها سنگ کمی خالی از برف که در شیب قرار داشت و ما به سختی روی آن جای گرفتیم. با تمام خستگی که داشتیم، باز نگاهها در حالی که صورت ها نزدیک به هم بود، به دور از خستگی در هم گره خورد.