بعد از حدود یک ربع، مجددا حرکت کردیم. مسیر کمی آزار دهنده شده بود. قدمهایمان مجبور بودند کمی محکمتر جا به جا شوند تا روی برف روی آن شیب لیز نخوریم. هوا رو به تاریکی میرفت و ما هنوز نماز هم نخوانده بودیم. در مسیر جایی برای جلوگیری از پرت شدن، سنگینیام را به سمت جلو انداختم و دستم حائل شد روی زمینی که از قضا گیاهی تیغ دار بود. تیغ گیاه کوچک بود اما گویا زخم عمیقی ایجاد کرده بود. این مسئله را چند دقیقه بعد که دستم که دستکش هم داشت را روی برف کشیدم و خطی سرخ روی سفیدی برف افتاد، متوجه شدم. باز هم در تلاش برای رسیدن به مسیر اصلی جلو رفتیم. در قسمتی از مسیر "سگ تنها" با فاصلهی ثابت چندین قدمی دنبال یار حرکت میکرد. هر گاه یار حرکت میکرد، او هم به دنبالش راه میافتاد و هر جا میایستاد، او هم میایستاد. طفلک تشنهی ملاطفت و توجه بود. در طول مسیر یکبار یار پایش لیز خورد و تعادلاش به هم خورد. آن قدر دلم متلاطم شده بود و دلهره پیدا کرده بودم که میخواستم فحشاش بدهم!
ساعت از چهار گذشته بود که یقین کردیم تا اذان مغرب به جانپناه نخواهیم رسید و نماز هم در حال قضا شدن بود. شرایط برای نماز خواندن به شدت سخت بود. همه جا پوشیده از برف بود، با ارتفاعی حدود سی سانتی متر و زمین صافی هم وجود نداشت...