بازم اشک ریختم...
شاید از جهت انتقال مفهوم بهتره بگم اشک در چشمانم جاری شد! کم کم داره باورم میشه که یکی از عادت‌هام اشک ریختن موقع کتاب خوندن ه. این به خودی خود شاید عجیب نباشه برام [هرچند هست] اما اینکه سر کتاب‌هایی که اشکی نیستن آدم اشک بریزه عجیبه. این‌بار #ته_کلاس اشک در چشمانم حلقه زد.

«ته کلاس، ردیف آخر، صندلی آخر»

آنجا که برادلی نامه دوست عزیزش را پیدا می‌کند. یا آنجا که قلبی هدیه می‌دهد... دوست دارم اگر هیولای_فضایی هم شدم، لااقل طوری باشم که برادلی برام قلبی قرمز بکشد، به نشانه‌ای! چند سالی‌ست سخت گریه می‌کنم وسط روضه‌ها، چه بسا اصلا حرف‌های مداح و روضه‌خوان را نمی‌شنوم. صرفا حضوری نسیه دارم و همگام با ریتم دیگران دست بالا و پایین می‌برم. هر از چندی حتی ریتم را هم گم می‌کنم.

ولی بعضی سکانس‌های سینمایی اشک به چشمم می‌آورد. این دیگر نوبر است. همان کسی که دیگران را بابت گریه کردن حین تماشای فیلم اذیت می‌کند و بحث را به شوخی می‌کشاند، دستش لای منگنه گیر می‌کند. این اتفاق هر بار سر سکانس دختر بچه قرمز پوشِ ماجرای نیم‌روز می‌افتد. همان که ابراهیم عکس صفحه‌اش را گرفته بود و کنار دخترک نماهنگ ایستاده‌ایم گذاشته بود تا شباهتش را بگوید.
به دیالوگ کمال که می‌رسم، طاقت نمی‌آورم: «به خدا هنوز 5 سالش نشده بود!»
محمدحسین عاقبت بخیر شوی. باقیات و صالحات می‌شود این تنفری که از منافقین در تار و پود جوان‌های انقلاب ندیده کاشتی.


می‌گوید کاری بکن ان‌شاءا... باقیات و صالحاتت بشود. می‌دانم آن اپیزود که از افغانستان در کارمان داشتیم، در این حد و اندازه نیست. بعدش هم نشد.
محمدسرور رجایی هم رفت و نشد که بشود. آخرش هم در ذهنم نماند که «سرور» بود «سَرور». ولی می‌دانم که به حق، سَرور فعالان فرهنگی ایرانی نان به نرخ روز خور بود. حتی از آن بالاتر. ایضا سُرور اهل انصاف و حق‌جو. مایه دلگرمی دوست‌داران افغانستان.

با وصله پینه الکی تهش را هم نمی‌آورم.
عرضم تمام.