هر بار هم یک نشانهای از زندگی یا بهانهای میآوردم تا تشویقش کنم برای حرکت. حقیقتا هم چارهای جز این نمیدیدم. مسیر برگشت غیر ممکن بود! از صخرهها و شیبهایی بالا آمده بودیم که راه برگشت را نا میسر میکرد و با توجه به تاریکی شب خطر مرگ را فزونی میبخشید. ایستادن در یک جا هم، موجب میشد گرمای بدنمان جای خودش را به سرما بدهد. پس چارهای جز حرکت و رفتن نبود! رفتن و رفتن و...
یادم است آخرین نشانهای که دیدم یک خط از تعدادی تیر چراغ برق بود. ابتدا به نظرم فاصلهی زیادی با ما نداشتند اما هر چه رفتیم به تیرهای چراغ برق نرسیدیم. اما همین "سرابِ نشانهی زندگی مدرن!" ما را به حرکت واداشته بود تا آنجا که...
بدون انتظار و نا امید از دیدن پستی مرتبط با سفرنامه ، وبلاگ را باز کردم و ..
ممنونم ..
🔹هر آن که با تو وصالش دمی میسر شد
میسرش نشود بعد از آن شکیبایی ...🔹
#سعدی