صبح خسته و با چشم خوابالوده گوشیام که در حال زنگ خوردن بود رو بر میدارم.
_الو... سلام، کجایی؟
_سلام، هنوز راه نیفتادم.
_زودتر بیا، اگه نرسیدی من و استاد حرکت میکنیم، شما خودت رو بهمون برسون.
_خوبه، باشه.
آب رو گذاشتم که جوش بیاد، بعد چای ترش درست کردم و حرکت کردم.
با اتوبوس تندرو و... خودم رو رسوندم سر جماران. آروم آروم از کنار خیابون رفتم بلکه یه ماشینی توقف کنه، تا پارک جمشیدیه باهاش برم.
آخرش هم دریغ از یک بوق که به اشتباه به صدا در بیاد!
اینقدر طول کشید بود که بی خیال رسیدن شدم. هدف رو گذاشتم "تپه سرخی" که تقریبا میشه نقطه یک سوم اول راه رسیدن به کلکچال و حرکت کردم.
وقتی رسیدم تپه سرخی هنوز استاد و دوست گرامی نرسیده بودند. برای همین "فرهیخته" بازی درآورم کتاب نسبتا قطور "نقش ائمه در احیای دین" علامه عسکری رو شروع کردم به خوندن.
بنده خدا اون زوج جوونی که پشت سرم روی نیمکت نشسته بودن. احتمالا با خودشون میگفتن این عجب سوژهای که بالای کوه داره کتاب میخونه!!
بعد از چند صفحهای که خوندم، استاد و دوست رسیدند. دعوت شون کردم به چای ترش و با روی باز پذیرفتند. حضرت استاد با دیدن رنگ آلبالویی چای یادی از چای ترشهای اربعین اخیر کردند. الحمدلله از چای ترش خوششون میومد.
بعد از چای هم در راه بازگشت هم کلام و هم قدم بودیم با استاد.
....................................................
لذت خاصی داره با استاد عزیز دوران دبیرستانات، بعد از چند سال هم مسیر باشی.
مخصوصا که استاد شاخص ادبیات باشن. و مخصوصا که آدم اخلاق مداری باشن و شاگرد حاج اسماعیل دولابی!
اینقدر خاطرات عرفانی و خاطرات "سانسوری" گفتن از آقای دولابی که حد نداشت. دقیقا به مثابه "رزق" محسوب می شد هم کلامی و هم قدمی امروزم با جناب استاد.
....................................................
یک جلسه هم عصر مشترک با بعضی از خواهران داشتیم که برای اولین بار در فعالیتهای دانشجوییام، خواهران رو از واحد برادران معقول تر و منطقی تر یافتم!
خیلی عجیب بود، حداقل تا جلسهی بعد، رویکردم به واحد خواهران به کل عوض شد! :)
حق؛