رفتیم تا آنجایی که دیگر نه راه پس پیش عقل جولان می‌داد و نه راه پیش! نامش را گذاشته‌ام "ایستگاه قرار".

ایستگاه قرار؛ زمین نیمه صافی  بود که از چندین طرف به قله‌های برفی منتهی می‌شد و از چند طرف نیز به دره‌های پوشیده از برف! در یکی از دره های اطراف  که در سمت شرق ما وجود داشت ساختمان یک طبقه‌ای با فاصله‌ی نسبتا زیادی از ما به چشم می‌خورد که یک آنتن با نوری قرمز رنگ در بالای آن مشاهده می‌شد. قسمتی از زمین هم، خشک بود و مساحت تقریبی دو در دو داشت که بسیار به ما کمک می‌کرد تا از سِر شدن پای‌مان جلوگیری کنیم. هر چند حتی در آن خشکی هم توان خارج کردن کفش از پا وجود نداشت. چون نه دست‌های مان توان باز کردن بند کفش‌های کوهنوردی را داشت، نه سرمای بیرون اجازه می‌داد که این کار را بکنیم. از لحاظ وضعیت جوی هم به علت ارتفاع بسیار زیاد دمای هوا بسیار سرد بود و از طرفی به علت خشکی هوا سوز بسیار زیادی وجود داشت.

تقریبا ساعت شش و نیم غروب بود که به ایستگاه قرار رسیدیم. مذبذب بودیم بین بالا رفتن از صخره‌ی برفی پیش روی‌مان و ماندن. ایستگاه قرار از جهت خشکی که داشت جای مناسبی بود که شاید جلوتر از این دیگر همچین مکانی پیدا نمی‌کردیم و از جهت سرمای بسیار زیادی که وجود داشت امکان مرگ خاموش بر اثر سرما را با خود داشت.

اما یک "اتفاق" یا حتی "معجزه" موجب شد همان جا زمین گیر شویم!