بسم ا...

قرار نبود امروز خیلی برم بالا ولی شد.

اوایل مسیر بودم که ساعت رو نگاه کردم و گفتم تا این عقربه به نیم برسه میرم بالا، بعد بر می گردم.

حدودا چهل و پنج دقیقه!

یه کوه مختصر و مفید.

اما... معادلات زمینی خیلی پایدار نبود.

داستان از "تنهایی" شروع شد. 

وقتی که "مرد کوهی" بهم گفت: میگن اون بالا خدا نزدیک تره!

منم گفتم: آره؛ این قاعده ی "تنهایی"ه...


راستی نه! اصلا از خودِ "مرد کوهی" شروع شد.

کسی که قیافه اش شبیه آدم های خوب نبود اما حرف هاش تو ژانر لوطی_عارفانه بود.

از اونهایی که خداشون کریم و ارح الراحمین و سبحان ا... و معاذ ا... نیست.

خداشون "مَشتی"ه!


شبه عارفی مشتی...

کسی که بوی عسل طبیعی استشمام می کرد و می گفت:

بهشت پس کجاست؟!

همین جاست!



*امروز یه کوه ساده تبدیل شد به "شیرپلا" با لباس و کفش مهمانی... 

خدا به خیر می گذرونه سالی که بهارش چنین باشه، انشله.

الحمدلله علی کل نعمه.