با کلی عجله خودم رو رسوندم.

هنوز حتی فایل کتاب درسی و کتاب معلمی رو که دیشبش، حوالی ساعت یک ربع به دو نیمه شب دانلود کرده بودم رو نگاه هم نکرده بودم. وارد حیاط پایگاه که شدم سجاد داشت قدم می‌زد. یک پسر خوش مشرب رتبه دو رقمی! (از این جهت رقم رتبه‌اش مهمه که شخصیتش رو رتبه‌اش تعیین نمیکنه، خودشه.)

جلوتر رفتم. یک اتاق کوچک که آقا رضا در حال تدریس ادبیات بودن. تا رسیدم کلاس ادبیات هم تقریبا تمام شده بود و بچه‌ها در حال آمادگی برای نماز جماعت بودن. بنده هم در این اثنا فرصت داشتم کمی از اوضاع با خبر بشم.

نشستیم و آقای یوسفی، مسئول پایگاه با رفتار فرا محترمانه‌شان توضیح دادند نسبت به شرایط کنونی بچه ها و فعالیت های پایگاه. بنده هم چند گلایه‌ای نسبت به تاخیر در شروع شدن برنامه‌ی امروز و کمی زمان در اختیار گذاشته شده نثارشان کردم.


کلا فضای عجیبی و تجربه سازی بود و خواهد بود.


چند تا داستانک از امروز:

...............................................


1

پسرک در حال کوبیدن و ریتم دادن روی میز اتاق بغل بود که دوستش بهش گفت:

"آروم باش؛ دانشجو ها اتاق بغلی اند!!


نسل جدید بچه ترسانک ها وارد می‌شود: دانشجو‌ها!


...............................................


2

داشتم از اتاق بغلی به سمت کلاس می‌رفتنم. 

پسرک تپلو که با دیدن من حالتی شبیه به دو ماراتن به خودش گرفته بود، سراسیمه دوید به سمت کلاس. هنوز به کلاس نرسیده بود که فریادِ "اومد! اووومد!"ش تا حیاط می‌رسید.


...............................................


3.1

آقا! جواب این سوال کدوم میشه؟ 

_عه... خب الان که بچه ها دارن امتحان میدن! بعد از امتحان. :|


3.2

این سوال گزینه اولی میشه یا گزینه سومی؟ 

_ممم... کتاب آوردی؟

بله.

_کتابتو بده یه نگاهی بهش بندازم ببینم کدومه. :/


3.3

دیابت وابسته به انسولین کدوم یکی از اینا میشه؟

_تا اونجایی که یادم میاد (کاملا بر اساس بیماری یکی از نزدیکان.) "جوانی" میشه. :) 

به نظر خودم هم همین میشه. :||:


*چند نمونه از مواجهه های "ناخوب" با سوالات بچه ها.


......................................


4

تا وارد شدم، شروع کردن به سوال و سوال و سوال و سوال و سوال و.... 

خسته شدم!

_تا 1:25 دقیقه درس رو جلو میریم. پنج دقیقه‌ی آخر هرچی سوال دارین بپرسین.

.

.

.

ساعت 1:25 دقیقه : آقا! ساعت 1:25 دقیقه است !!


....................................


5

آقا #"چی چی" رو بازی کردین؟ شما عین آدم فرانسوی های تو بازیه هستین.

_ oO !!


...................................


6

داشتم وسایلم رو روی میز می‌چیدم که پسرکی از آخر کلاس گفت: آقا شما معلم چه درسی هستین؟

بنده خدا تقصیری نداشت، خودم سی ثانیه بود که تصمیم گرفته بودم(مجبور شده بودم) برم سر کلاس و "علوم" درس بدم!

_علوم.

عه...! بهتون میخورد معلم زبان انگلیسی باشین! :|


..................................


7

بلافاصله بعد از جلسه‌ای که با هسته‌ی علمی‌شون که از بچه های قوی ‌تر و رده بالاتر خودشون تشکیل می‌شد، گذاشتیم، امتحان جامع داشتن.

سر هر کدوم از کلاس ها سه یا چهار تا به اصطلاح ناظر قرار داشت. 

من تنهایی رفتم سر یکی از کلاس هایی که چهار، پنج تا از شر و شیطون هاشون بودن.

_خب تو ریاضی‌ات خوبه، تو هم عربی‌ات، منم زبان انگلیسی. 

_ شما معلم چه درسی بودین؟

علوم.

_خب علوم هم با شما. :)


[ بگذریم که دهان اعلی حضرت همایونی‌شان را تا آخر جلسه صاف نمودیم. :)(: ]


............................................


حق؛