عطار کوچولو

.: 19 ساعت در کوهستان(5)

بعد از حدود یک ربع، مجددا حرکت کردیم. مسیر کمی آزار دهنده شده بود. قدم‌های‌مان مجبور بودند کمی محکم‌تر جا به جا شوند تا روی برف روی آن شیب لیز نخوریم. هوا رو به تاریکی می‌رفت و ما هنوز نماز هم نخوانده بودیم. در مسیر جایی برای جلوگیری از پرت شدن، سنگینی‌ام را به سمت جلو انداختم و دستم حائل شد روی زمینی که از قضا گیاهی تیغ دار بود. تیغ گیاه کوچک بود اما گویا زخم عمیقی ایجاد کرده بود. این مسئله را چند دقیقه بعد که دستم که دستکش هم داشت را روی برف کشیدم و خطی سرخ روی سفیدی برف افتاد، متوجه شدم. باز هم در تلاش برای رسیدن به مسیر اصلی جلو رفتیم. در قسمتی از مسیر "سگ تنها" با فاصله‌ی ثابت چندین قدمی دنبال یار حرکت می‌کرد. هر گاه یار حرکت می‌کرد، او هم به دنبالش راه می‌افتاد و هر جا می‌ایستاد، او هم می‌ایستاد. طفلک تشنه‌ی ملاطفت و توجه بود. در طول مسیر یکبار یار پایش لیز خورد و تعادل‌اش به هم خورد. آن قدر دلم متلاطم شده بود و دلهره پیدا کرده بودم که می‌خواستم فحش‌اش بدهم!

ساعت از چهار گذشته بود که یقین کردیم تا اذان مغرب به جان‌پناه نخواهیم رسید و نماز هم در حال قضا شدن بود. شرایط برای نماز خواندن به شدت سخت بود. همه جا پوشیده از برف بود، با ارتفاعی حدود سی سانتی متر و زمین صافی هم وجود نداشت...

ادامه مطلب...
۰۳ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۱۰ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.:حضور معروف

دوست از حضرت استاد پرسید:
ما هربار که از کوه پایین میایم فکرمون به این سمت میره که "آیا وظیفه ما امر به معروف و نهی از منکر هست؟" و "اگر با این وضعیت همچنان هست، چه جوری؟ با چه روشی؟"

حضرت استاد:
الان امر به معروف شما جوان‌های متدین، همین هست که حضور داشته باشید در اینگونه مکان‌ها.
مگر ندیدین که پنج شنبه ها یا جمعه ها که مذهبی ها بیشتر اینجا حضور دارن، طیف های کمتر ملزم به مسایل و مخالف کمتر حضور دارن و نمیان؟

حق؟
۰۱ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۳۷ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.: هم صدا با حلق استاد!

صبح خسته و با چشم خوابالوده گوشی‌ام که در حال زنگ خوردن بود رو بر می‌دارم.
_الو... سلام، کجایی؟
_سلام، هنوز راه نیفتادم.
_زودتر بیا، اگه نرسیدی من و استاد حرکت می‌کنیم، شما خودت رو بهمون برسون.
_خوبه، باشه.

 آب رو گذاشتم که جوش بیاد، بعد چای ترش درست کردم و حرکت کردم.

با اتوبوس تندرو و... خودم رو رسوندم سر جماران. آروم آروم از کنار خیابون رفتم بلکه یه ماشینی توقف کنه، تا پارک جمشیدیه باهاش برم.
آخرش هم دریغ از یک بوق که به اشتباه به صدا در بیاد!

اینقدر طول کشید بود که بی خیال رسیدن شدم. هدف رو گذاشتم "تپه سرخی" که تقریبا میشه نقطه یک سوم اول راه رسیدن به کلکچال و حرکت کردم.

وقتی رسیدم تپه سرخی هنوز استاد و دوست گرامی نرسیده بودند. برای همین "فرهیخته" بازی درآورم کتاب نسبتا قطور "نقش ائمه در احیای دین" علامه عسکری رو شروع کردم به خوندن.
بنده خدا اون زوج جوونی که پشت سرم روی نیمکت نشسته بودن. احتمالا با خودشون می‌گفتن این عجب سوژه‌ای که بالای کوه داره کتاب میخونه!!

بعد از چند صفحه‌ای که خوندم، استاد و دوست رسیدند. دعوت شون کردم به چای ترش و با روی باز پذیرفتند. حضرت استاد با دیدن رنگ آلبالویی چای یادی از چای ترش‌های اربعین اخیر کردند. الحمدلله از چای ترش خوششون میومد.


بعد از چای هم در راه بازگشت هم کلام و هم قدم بودیم با استاد.


....................................................

لذت خاصی داره با استاد عزیز دوران دبیرستان‌ات، بعد از چند سال هم مسیر باشی. 
مخصوصا که استاد شاخص ادبیات باشن. و مخصوصا که آدم اخلاق مداری باشن و شاگرد حاج اسماعیل دولابی!
اینقدر خاطرات عرفانی و خاطرات "سانسوری" گفتن از آقای دولابی که حد نداشت. دقیقا به مثابه "رزق" محسوب می شد هم کلامی و هم قدمی امروزم با جناب استاد. 




....................................................

یک جلسه هم عصر مشترک با بعضی از خواهران داشتیم که برای اولین بار در فعالیت‌های دانشجویی‌ام، خواهران رو از واحد برادران معقول تر و منطقی تر یافتم! 
خیلی عجیب بود، حداقل تا جلسه‌ی بعد، رویکردم به واحد خواهران به کل عوض شد! :)

حق؛


۳۰ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.: 19 ساعت در کوهستان4

ما همچنان در مسیر میانبر می‌رفتیم و بعضا توقف می‌کردیم و بعد مجددا به حرکت ادامه می‌دادیم تا اذان ظهر. و این یعنی دو ساعت از شروع حرکت ما گذشته بود. ما با توجه به اطلاعاتی که به دست آورده بودیم، زمان مناسب برای طی مسیر تا جان‌پناه چیزی در حدود یک ساعت و نیم الی سه ساعت بود و ما بعد از گذشت بیش از نیمی از حداکثر زمان تخمینی، هنوز به هیج جای مشخصی نرسیده بودیم.

اذان ظهر تقریبا مصادف شد با مواجهه‌ی مجدد ما با مردی که در ابتدای مسیر با او گفت و گو داشتیم و گفته بود که کوله‌اش هتل اوسون است و می‌خواهد برود آنجا. ظاهرا برای بررسی سیم های برق مسیر کوه در رفت و آمد این مسیر بود و این مسئله‌ای بود که در برخورد دوم متوجه شدیم. آخرین انسانی که تا 13 ساعت بعد دیدیم همین فرد بود که بسیار نصیحت‌مان کرد در تعجیل برای رسیدن و این که به تاریکی نخوریم و... از نداشتن کیسه خواب‌مان مطلع شد و اندکی هم توی دل‌مان را خالی کرد.

 بعد از جدا شدن از او، با دوست جان سر این مسئله که نباید ته دل کسی را خالی کرد صحبت کردیم. و اتفاقا همانجا اشاره کردم که: خوب است! باعث شد کمی تعجیل کنیم در حرکت.


در مسیر کلیپ شرکت گوگل را به دوست جان نشان دادم. کلیپی که موسیقی آن را سالار عقیلی خوانده بود و چقدر هم زیبا این کار را کرده بود. اما نکته‌ی لذت بخش کلیپ برای من کشف ملیت مردمان حاضر در کلیپ بود. در آخرین صحنه‌ی کلیپ که مردمان کوچ رو را نشان می‌دهد که بر روی کوه‌های سراسر پوشیده از برف در حال حرکت‌اند، با توجه به کلاه‌هایی که بر سر دارند، که همان کلاه "احمد شاه مسعود" رهبر چریک افغان‌هاست، افغان بودن آن‌ها را توانستم تشخیص بدهم که خیلی برایم لذت بخش بود. بر اساس تقسیم بندی یوگا که "مصطفی ملکیان"(روشنفکر) در یکی از کتاب‌هایش آورده، که چهار نوع یوگا داریم. یوگای ریاضت اخلاقی، یوگای خدمت یا عمل، یوگای شهود و یوگای معرفت که افراد با توجه به مشخصات درونی‌شان به یکی از این ها نزدیک‌ترند و هرگاه به آن می‌رسند به آرامش می‌رسند. احتمالا من در این لحظه یوگای معرفت‌ام گل کرده بود که به نشاط و متعه رسیدم. { :) }


قرار شد با توجه به این که چاره‌ی دیگری هم نداشتیم و احتمال می‌دادیم تا حداکثر یک ساعت دیگر به جان‌پناه می‌رسیم، نماز را در جان‌پناه بخوانیم. برای همین توقف نکردیم که زودتر برسیم. مسیر را تا حدودا چهل دقیقه‌ی بعد ادامه دادیم. بعد از چهل دقیقه حرکت، حالا ساعت حوالی دو بود و همچنان فاصله‌ی ما با مسیر اصلی تغییری نکرده بود و زمان تخمینی گوگل تازه به عدد سی رسیده بود، کمی بیشتر و کمتر!


اولین توقف همراه با ناامیدی‌مان همین جا بود. کوله‌هایمان را گذاشتیم زمین و روی یک تخته سنگ نشستیم. به شوخی گفتم: چای را باید جیره‌بندی کنیم. (به عنوان تنها نوشیدنی گرم‌مان در آن سرما) و کمی چای ترش برای دوست جان ریختم و بسته‌ی نیم خورده بیستکویت را درآوردم تا با آن میل کند. کمی خسته شده بودم، کمی تنهایی کوهستان بیشتر به چشم‌ام آمده بود، کمی حال خوش‌تری داشتم. همین شد که روی همان سنگی که نشسته بودم، دراز کشیدم و خیره شدم به آسمان صاف و آبیِ کوهستان. دوست جان هم دراز کشید، به موازات من و در کنار من. مدتی به همین آرامش و گه نگاه بر آسمان و گه نگاهِ بسته گذشت. دوست جان، نیم خیز شد، صورتش با زاویه قرار گرفت رو به روی صورتِ رو به آسمان‌ام. نگاه "یار"انه‌اش چشمان‌ام را ربود و...


*شاید این داستان ادامه دارد...


سفر_کوه نویسی3

۲۷ دی ۹۴ ، ۲۱:۳۱ ۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.: 19 ساعت در کوهستان3

از امامزاده که بیرون آمدیم، تازه اشتباهات یکی یکی شروع شد.

هربار که اشتباهی پیش می‌آمد در ذهنم مرور می‌کردم: اشکالی نداره، شیرینی سفر بیشتر شد. و از مسئله می‌گذشتم. اما گویا تمامی نداشت.

بعد از امامزاده مسیری که برای ادامه‌ی راه انتخاب کردیم راه در روی محلی‌ها به حساب می‌آمد و ما که بر اساس اطلاعات غلط در این مسیر افتاده بودیم، آخر از پشت بام خانه‌های محلی سر درآوردیم. وقتی حس کردیم به بن بست رسیدیم، مواجهه شدیم با روانشناس کافه چی! روانشناس کافه چی مردی بود تقریبا میانسال و نزدیک به پیری که ما را به مسیر اصلی راهنمایی کرد. اولین برخورد ما با روانشناس کافه چی این طور بود:

_ببینید، من همیشه میگم، خدا دو تا چشم داده که آدم "خوب" اطراف‌اش رو ببینه. من خودم روانشناسی خوندم! داشتید می‌آمدید دیدم که چقدر هم با "مهربانی" { :) } دست همدیگه رو گرفته بودید و...


بعد از توصیه‌های جناب روانشناس کافه چی افتادیم در مسیر اصلی. مسیر اصلی خیلی سرعت‌مان را افزایش داد. در مسیر اصلی رفتیم تا از یادبود شهید "شاهدی" و از مسیر‌های پر از مغازه و کافه‌ها و... که برای عشاق دست به جیب ساخته شده بود، گذشتیم و در جایی که تازه ابتدای مسیر کوه‌نوردی جدی محسوب می‌شد، توقف کردیم تا "چای ترش" بنوشیم و استراحت کنیم.

در پشت جایی که نشسته بودیم، با یک فاصله‌ی سیصد متری یک زوج جوان نشسته بودند که در حال خودشان بودند و ما هم گذاشتیم تا "تو حال خودشان باشند!" در حین چای ترش نوشیدن و بیسکویت خوردن( لازم به ذکر است که دوست جان، علاقه‌ی خاصی به "خیساندن" بیسکویت در چای دارند! ) متوجه "سگ گشنه" در پشت سرمان شدیم، بافاصله‌ی تقریبا دو یا سه قدمی. بنده خدا اینقدر گشنه بود که بیسکویت های با عصاره‌ی توت و خرما را با ولع تمام نوش جان می‌نمود.


بعد از استراحت حرکت کردیم به سمت دو راهی هتل اوسون_شیرپلا. و بعد از حدودا بیست دقیقه پیاده روی، متوجه اشتباه دیگرمان شدیم که، بعله! ما دو راهی را رد کردیم و در حال رفتن به سمت هتل اوسون هستیم. با استفاده از نقشه گوگل، متوجه شدیم که خیلی از دو راهی دور نشدیم و با چند دقیقه پیاده روی مجددا به مسیر اصلی خواهیم رسید. اما با توجه به اینکه دوست داشتیم زودتر برسیم، راه میانبر رو انتخاب کردیم، درحالی که فاصله‌ی ما با راه اصلی حداکثر 9 دقیقه بود!

ابتدای مسیر راه میانبر مسیر نسبتا جذاب تر و خلوت تری داشت و همین موجب می‌شد که هر از گاهی توقف کوتاهی داشته باشیم و عکس بگیریم. ما هم زمان که در مسیر میانبر حرکت می‌کردیم، فاصله‌مان را نیز از روی گوگل در نظر داشتیم که از مسیر دور نشویم.

نقشه گوگل، ابتدای مسیر، فاصله‌ی زمانی تخمینی برای رسیدن به جان‌پناه شیرپلا را اگر اشتباه نکنم 54 دقیقه نشان می‌داد و هرچه در مسیر جلوتر می‌رفتیم این عدد کاهش می‌یافت، اما با نسبتی در حدود یک پنجم زمان حقیقی یا کمتر! یعنی به طور مثال به ازای هر بیست دقیقه حرکت، شاید سه دقیقه از زمان تخمینی گوگل کمتر می‌شد. نکته‌ی قابل توجه دیگر هم فاصله‌ی ما با راه اصلی بود، که تقریبا تا پایان مسیر، هیچگاه تغییری در قرب و بعد ما نسبت به آن حاصل نشد!


*این داستان شاید ادامه دارد...


سفر_کوه نویسی2

۲۴ دی ۹۴ ، ۰۷:۳۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.: اختبارات الذهبیه

یعنی حقیقتا دوران امتحان ها دوران طلایی کارهای نکرده، کتاب های نخوانده، ایده پردازی و حتی خیال پردازی های ناب جوانانه است!

حیف ه... دولت باید برای این دوران طلایی برنامه ریزی و تامین بودجه کنه.

آخه یعنی الان باید ایده ی فیلم نامه به ذهن یه دانشجو برسه؟
الان باید اون دانشجو دغدغه ی فیلم نامه نویسی داشته باشه؟

پیشاپیش جشنواره ی فجری که به گفته ی یکی از اعضای هیئت انتخاب اش بین 60 تا 80 درصد فیلم هایش "تلخ" هستند رو تبریک میگم!
۲۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۱۷ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
عطار کوچولو

.: سفارت بازی!

از همان روزهای اوج  "سفارت سوزی" و "محکوم کردن ها" و "ژست‌های محافظه کارانه انقلابی و غیر انقلابی" به این مسئله فکر می‌کردم که یه جای کار داره می‌لنگه...

بگذریم از این اختلاف نظر ها که مسبب‌اش "طرفداران آیت ا... شیرازی" بودند یا "خود کارکنان سفارت" [آن دسته از غیر دیپلمات‌های مانده در درون سفارت] و یا "دسته‌ی افراطی بسیجی‌ها"، میرسیم به مسائل مهم تر.

مسائلی مثل اینکه "مگه آقای خامنه‌ای باید سر هر سفارتی بیان تذکر بدن که تندروها بفهمن" یا "فرصت سوز های اعدام شیخ نمر" و یا صحبت رفقای هم دوره‌ای مان که صحبت از این می‌کردند که "باید تو دبیرستان ها دو واحد حقوق بین الملل یاد بدن که مردم بفهمن با کاراشون چه هزینه‌ای به کشور وارد میشه!" و یا حتی آن دسته از دوستان خوش قریحه { :) } که می‌فرمودند " اگر سری های قبل روی این سفارت تسخیر کن ها { :) } کار فرهنگی شده بود، الان این مشکلات رو نداشتیم!" در کل از همه‌ی دوستان سپاسگذارم ولی گویا مشکل از جای دیگه‌ای است.

مشکل رو یک مقدار حاکمیتی ببینیم. [سانسورمون نکنن صلوات! :) ] این که یک سفارت بر خلاف میل حاکمیت تسخیر بشه، بسوزه، اموال‌اش همچون غنیمت جنگی برده بشه، فقط و فقط ضعف حاکمیتیه !! بعله فرهنگ سازی کنید، آموزش بدین، اطلاعات بدین ولی ضعف حاکمیتی رو هم درست کنین. یعنی چی نتونستیم جلوی حمله به سفارت رو بگیریم؟ یه لینک امروز دیدم داغ‌ام تازه شد:



اگر "جیبوتی" رو مسخره می‌کنیم که "جیبوتی کجایی؟" و... :)
اگر "کومور" رو مسخره می کنیم.
و خیلی اگر های دیگه مشکل‌اش از جای دیگه است.

ما هنوز نفهمیدیم مبنای انقلاب اسلامی وسعت کشور ها و نفوذ و اروپایی یا غیر اروپایی بودن‌شون نیست، مستضعف و مستکبر بودن‌شون ه!

این میشه که فرانسه میشه "خوشتیپ‌های قدبلند" ؛
شیخ زکزاکی میشه"سیاهِ آفریقایی"!





۱۹ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۰ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عطار کوچولو