بعد از صبحانه روح ا... کیفش را برداشت و بعد از خداحافظی رفت سمت ماشین‌های خط لواسان_تجریش. هر چند روح ا... و خانواده‌اش در لواسان زندگی می‌کنند اما تقریبا همه‌ی فعالیت‌ها و امورات‌شان در تهران می‌گذرد، از جمله جلسات گروه نصرِ روح ا... که در امام زاده صالح(ع) برگزار می‌شود.

حوالی ساعت 9 جمع هشت نفره‌ی نصر در شبستان اصلی امام زاده جمع شده‌اند و در حال برنامه‌ریزی برای هفته‌های پیش‌رو در تابستان‌اند. از برنامه‌های تفریحی که معمولا بیشترین مخاطب را دارد گرفته تا برنامه‌های اندیشه‌ای و مطالعه‌ای. به برنامه‌های مطالعاتی که می‌رسند، علی که دانشجوی دانشگاه تهران است و به اصطلاح بچه زرنگ، استقبال گرمی می‌کند و در مقابل میثم و حجت از روی شیطنت با او مخالفت می‌کنند. کار که بالا می‌کشد روح ا... می‌گوید ایده‌ی بکری دارد که نمی‌توانند رد کنند:

ببینید جدای از این شوخی‌ها و مسخره بازی‌ها... قراره تابستون امسال بنده در خدمت عمو "غریب"ام... 

جمله‌ی روح ا... هنوز به نقطه نرسیده که حجت دوباره سر شوخی را باز می‌کند:

_غریب؟! اسم عموت غریبه؟! حالا چرا غریب؟ اصلا غریب با غ کلاغی یا ق قرمه سبزی؟

سعید جملات پشت سر هم حجت را قطع می‌کند:

_بچه‌ها!! گوش بدید و گرنه جریمه‌تون می‌کنم. روح ا... ادامه بده.

_بله داشتم عرض می‌کردم که سه ماه تابستون تو مغازه عموم میرم کار می‌کنم.

_ عموت چی کاره است؟

صدای مصطفی بود که صحبت‌های روح ا.. را قطع می‌کرد.

_اگه اجازه بدید عرض می‌کنم! امسال تابستون قراره برم توی مغازه‌ی عموم که یه کتاب‌فروشی قدیمی‌ه کمک دست عموم باشم. خب... حالا اینو برای چی گفتم؟!

سعید گفت:

_ماشالا به حواس! بحث حلقه مطالعاتی بود، گفتی یه ایده‌ی بکر دارم!

_آها...! میخواستم بگم که... مغازه عموم خیلی جالبه و هیجان انگیز! قشنگ مثل مغازه‌های قدیمی‌ نوستالژیکی‌ه که تو سریال‌ها نشون میدن. عموم هم دست کمی از پیرمرد‌های کتاب‌فروش تیپیکال تلویزیونی نداره! اما پیشنهاد بکر من... شما نصریون در تابستان امسال میتونید یه حلقه‌ی کتابخونی هیجان انگیز رو در یک مغازه هیجان انگیز تجربه کنید! فقط هم همین تابستان فرصت دارید. بشتابید... بشتابید!

حجت در حالی که از  گوشه‌ی لبش لبخند خباثت آمیزی معلوم بود با حالت اپوزسیون طوری گفت: _اصلا هم هیجان انگیز نیست. خیلی چیپ و پیش پا افتاده است!

سعید هم مثل همیشه با حس مدیرانه‌اش شوخی حجت رو قطع کرد: باید تجربه‌ی لذت بخشی باشه. شاید به این بهانه یه کم سرمون با کتاب گرم بشه.

بعد هم بادی به گلو انداخت و مثل آقای لاریجانی رپیس مجلس اعلام کرد:

دوستان به نشانه‌ی آمادگی دست‌های خودشون رو بالا بیاورند.

بله... تصویب شد!

دیش دیدی دیدین!

دِ... اِند.


* احتمالا در بین داستان، تغییر زمان روایت صورت بگیره که به خاطر اینه که هر قسمتش جداگانه نوشته میشه و نیاز داره که بعدا بشینم زماناشو تصحیح کنم. شما ایراد نگیرید! :)