رفتیم تا آنجایی که دیگر نه راه پس پیش عقل جولان می‌داد و نه راه پیش! نامش را گذاشته‌ام "ایستگاه قرار".

ایستگاه قرار؛ زمین نیمه صافی  بود که از چندین طرف به قله‌های برفی منتهی می‌شد و از چند طرف نیز به دره‌های پوشیده از برف! در یکی از دره های اطراف  که در سمت شرق ما وجود داشت ساختمان یک طبقه‌ای با فاصله‌ی نسبتا زیادی از ما به چشم می‌خورد که یک آنتن با نوری قرمز رنگ در بالای آن مشاهده می‌شد. قسمتی از زمین هم، خشک بود و مساحت تقریبی دو در دو داشت که بسیار به ما کمک می‌کرد تا از سِر شدن پای‌مان جلوگیری کنیم. هر چند حتی در آن خشکی هم توان خارج کردن کفش از پا وجود نداشت. چون نه دست‌های مان توان باز کردن بند کفش‌های کوهنوردی را داشت، نه سرمای بیرون اجازه می‌داد که این کار را بکنیم. از لحاظ وضعیت جوی هم به علت ارتفاع بسیار زیاد دمای هوا بسیار سرد بود و از طرفی به علت خشکی هوا سوز بسیار زیادی وجود داشت.

تقریبا ساعت شش و نیم غروب بود که به ایستگاه قرار رسیدیم. مذبذب بودیم بین بالا رفتن از صخره‌ی برفی پیش روی‌مان و ماندن. ایستگاه قرار از جهت خشکی که داشت جای مناسبی بود که شاید جلوتر از این دیگر همچین مکانی پیدا نمی‌کردیم و از جهت سرمای بسیار زیادی که وجود داشت امکان مرگ خاموش بر اثر سرما را با خود داشت.

اما یک "اتفاق" یا حتی "معجزه" موجب شد همان جا زمین گیر شویم!


آن اتفاق هم چیزی نبود جز تماس یک دوست، دقیقا در همان لحظه مذبذب بودن ما... داستان از آنجا شروع می‌شد که من از چند روز قبل برای فردا(چهارشنبه) قبل غروب با چند تن از دوستان بزرگوار جلسه‌ای را هماهنگ کرده بودم و حالا این دوست عزیز بی خبر از همه جا تماس گرفته بود برای بهانه آوردن که من فردا آن زمان می‌خواهم بروم جلسه‌ی حاج آقا جاودان و نمی‌توانم در جلسه حضور داشته باشم.

دوستم وقتی تماس گرفته بود که من حدودا در ارتفاع نسبی 2000 متر به او قرار داشتم و از خوشحالی ارتباط با یک موجود زنده بعد از ساعت‌ها و در اوج ناامیدی، به شدت هیجان زده شده بودم.

سریعا وضعیت موجود را بهش توضیح دادم. دوست ما هم که هم کّپ کرده بود و هم تا حدودی باور نمی‌کرد، ابتدا کمی جدی نگرفت ولی بعد از اینکه مطمئن‌ش کردم که "داستان باور نکردنی"ام واقعیت دارد و با توجه به پیشینه‌ای که از کار‌های عجیب و غریبم داشت، نهایتا باور کرد و اطمینان داد که او هم از تهران پیگیری‌هایی را انجام دهد، همزمان با پیگیری‌هایی که ما حالا _با توجه به اینکه متوجه شده بودیم در ایستگاه قرار، آنتن هست،_ می‌توانستیم داشته باشیم. وقتی گوشی را قطع کردم احساس کردم بدنم گرم‌تر از پیش شده. انگار احساس امید، آتش گرمای جسمم شده بود.

حالا من با حدود سی و چند درصد شارژ گوشی همراه درحال تماس با تمامی سازمان‌هایی بودم که به ذهنم می‌رسید که شاید بتوانند نجات‌مان دهند. از اورژانس کوهستان و امداد کوهستان و هلال احمر و حتی آتش نشانی.



نوزده ساعت در کوهستان(6)